ارزش يك نفس
الكساندر كبير در بستر بيماري بود و با مرگ دست و پنجه نرم مي كرد. پس از جنگهاي بسيار در راه بازگشت به وطن بود كه ناگهان تب شديدي گريبانگير او ميشود و نميتواند به سفر خود ادامه دهد.
پزشكان، وزرا و فرماندهان او به دورش حلقه زده بودند. او خطاب به آنها گفت: «آرزو دارم كه فقط يك بار ديگر قبل از مرگم مادرم را ببينم و از دعاي خير او بهره مند شوم. اگر كسي چند روز از عمر خود را به من بدهد تا بتوانم به خانه برسم، در مقابل، نيمي از امپراطوريام را به او خواهم بخشيد!»
هيچكس از حاضرين به اين درخواست او پاسخ نداد.
حتي در برابر نيمي از آن امپراطوري عظيم نيز كسي حاضر نبود چند روز از عمر خود را به او بدهد!
مرگ الكساندر كبير نزديك بود و او آن را حس كرده بود. او با صداي لرزان و ضعيف گفت: «آيا كسي هست كه يك نفس خود را در برابر تمام امپراطوري به من بدهد؟»
اما، او باز هم پاسخي نشنيد. الكساندر كبير در حالي از دنيا رفت كه اين جمله بر روي لبهايش بود: «من ميليونها نفس صرف كردم تا اين امپراطوري عظيم را گسترش دادم. اكنون حاضرم آن را با يك نفس عوض كنم؛ اما كسي حاضر نيست كه چنين معامله اي بكند».
منبع " کتاب غذای روح ۲ با ترجمه دکتر آرام "
انتشارات تجسم خلاق
www.aram24.ir