جاده روانشناسی مثبت نگر

جاده روانشناسی مثبت نگر

جاده روانشناسی مثبت نگرمتن حاضر به تاکید بر مطالعات باری شوارتز در زمینه درماندگی آموخته شده نوشته شده است، که به طور حتم می تواند، مسائل تازه ای رادر این زمینه مطرح کند. پدیده درماندگی آموخته شده، به عنوان یکی از شناخته شده ترین و فراگیرترین مباحث در روانشناسی است که در ۲۵ ساله اخیر به عنوان زمینه بسیاری از بیماری ها، مورد بحث و بررسی قرار گرفته است. این مفهوم، به نحو گسترده ای بر تحقیقات روانشناسی تاثیر گذاشته است. بارزترین تاثیری که این دیدگاه داشته است، این است که نشان داده، روانشناسی قادر است، ضعف های بشر را تشخیص داده و نسبت به اصلاح، تغییر یا کنترل آنها اقدامات موثری انجام دهد.

در حال حاضر، درماندگی آموخته شده، ما را به سمت خوشبینی آموخته شده هدایت می کند.
زیرا خوشبینی آموخته شده، آن روی سکه رفتار بشری را می تواند توجیه نماید. همین خوشبینی است که کمک می کند روانشناسی مثبت نگر شکل خود را پیدا کرده و به روشن تر کردن زندگی انسان ها کمک کند. در عین حال این روانشناسی خاص می تواند به انسان ها کمک نماید که زندگی مطلوب تری را برای خود و همنوعانشان به وجود آورند. براساس آنچه گفته شد، روانشناسی مثبت نگر، از دل درماندگی آموخته شده به وجود آمده است و درماندگی آموخته شده به طور وسیعی می تواند، سکوی موثری برای پرش به سمت روانشناسی مثبت نگر که بیشترین تاکید آن بر روانشناسی امید است، باشد. درماندگی آموخته شده، در خصوص کنترل و خودمختاری سلامت روان آموزش های ارزشمندی داده است. به طور خاص، درماندگی آموخته شده به ما می آموزد که ضعف در کنترل یا فقدان آن، به همراه سبک های شخصیتی یا منشی که افراد دارند، توضیحاتی علمی، برای افسردگی بالینی چنین فردی جلوگیری کنند. به عقیده شوارتز، امروزه بیشتر ما در دنیایی زندگی می کنیم که می توانیم بیش از هر موقع دیگری شرایط خود را کنترل کرده و به طور اصولی کنترل را بر ابعاد مختلف زندگی مان اعمال کنیم. مطلبی که در اینجا شاید گفتن آن تاسف وار باشد این است که، علی رغم همه این تنوعات و کنترل ها و پیش بینی ها نشان می دهد که افسردگی از هر زمان دیگری باعث افسردگی و رنج مردم شده است. در توضیح این مساله، دو برداشت یا تحلیل را باید مدنظر قرار داد.
اولی اینکه شاید تئوری درماندگی در توضیح افسردگی غلط باشد. در واقع اگر این دیدگاه را بپذیریم باید تاکید کنیم که هیچ ارتباطی بین افسردگی و کنترل وجود ندارد. دومین تحلیل این است که علی رغم همه این تاکیدها مردم در واقع بیش از گذشته بر زندگیشان کنترل پیدا کرده اند، اما نه به آن مقدار که لازم است. به عبارت دیگر می توان پذیرفت که مردم، کنترل زیادی بر زندگیشان علیرغم ظواهر موجود، ندارند. می توان شک کرد که، انسان های گذشته نسبت به انسان امروزی، کنترل کمتری بر زندگیشان داشته اند. پس معمایی در این زمینه وجود دارد که آیا روانشناسی بخشی از راه حل است یا بخشی از مشکل. این یقین وجود دارد که روانشناسی بخشی از نتیجه ای ارزشمند در خصوص فهم ما از افسردگی است. به نحوی که به واسطه آن می توانیم به آرامش رسیده و بشر امروز را از آسیب نجات دهیم. لیکن در عین حال می توان به مسائلی اشاره کرد که روانشناسی را به عنوان بخشی از مشکل نشان می دهند.
در این جا مطابق با دیدگاه شوارتز به سه دسته از این مسائل اشاره می کنیم:
۱) افزایش تجربه کنترل در طول سال ها، به صورت گام به گام با افزایش پیش بینی هایی در مورد کنترل همراه بوده است. پس هر قدر ما بتوانیم در سرنوشت خود دخالت کنیم بیشتر قادر خواهیم بود که پیش بینی های لازم را به عمل آوریم. روانشناسی مثبت، می تواند و لازم است که توقعات و انتظارات موردنظر را واژگون کرده و انتظارات واقع بینانه ای را در انسان ها ایجاد کند.
۲) از دیدگاه پترسون و سلیگمن، فرهنگ آمریکای امروز، نسبت به گذشته، فردگراتر شده است. از آنجا که این فرهنگ، بر فردگرایی تاکید می کند. بنابراین تک تک مردم توقع دارند که همه کارهایشان به نحو عالی پیش رفته و انتظار دارند که این عالی بودن را خود به وجود آورند. چالش های عمده روانشناسی، این مساله است که فردگرایی و رشد خود مختاری و استقلال می تواند، احساس را در فرد افزایش داده و سبب کنترل شکست شود.
۳) در نهایت با توجه به این که روانشناسی، قادر است، عاملی واکسینه کننده در برابر افسردگی باشد می تواند همکاری های خود را با گروه های اجتماعی موسسه ها، خانواده ها و انجمن ها افزایش داده تا نتیجه دلخواه در سطح وسیعی به دست آید. بنابراین اگر ما رسیدن به اهداف خود را در تعامل با رفتار دیگران در جهت رسیدن آنها به اهدافشان در نظر بگیریم، با زمانی که فقط به فکر رفع نیازهای خود باشیم، تفاوت آشکاری را در مواجهه با شکست خواهیم دید. از دیدگاه روانشناسی فرهنگی، زمانی که انسان ها، برای خود شبکه امنیتی ایجاد می کنند، می توانند از لحاظ اقتصادی و اجتماعی حامی یکدیگر شده و یکدیگر را از لحاظ روانی مراقبت کنند. قاعدتا دراین جا تاکید ما بر شبکه های امنیت روانی – اجتماعی است و به جنبه های سیاسی آن به هیچ عنوان، کاری نداریم، از این نظر روانشناسی در سال های اخیر تلاش کرده است که به عنوان یک نگاه خوشبینانه و امید بخش به تعاملات اجتماعی تاکید و شبکه های امنیت اجتماعی را در ساختار گروه های انسانی، مورد تایید قرار دهد.
بیشترین تمرکز دیدگاه درماندگی آموخته شده، در افسردگی بر شناخت های افراد بوده، بنابراین افسردگی با شناخت های انسان در ارتباط است. به عبارت دیگر افسردگی می تواند به عنوان عامل مختل کننده شناخت ها، تلقی شده یا خود تحت تاثیر شناخت های معیوب به وجود آید. توضیح افراد در زمینه موفقیت و شکست حائز اهمیت بسیاری است به نحوی که اگر بتوانیم از افسردگی جلوگیری کنیم از این جهت تغییر نگرش منفی به نگرش مثبت می تواند منجر به خوشبینی شده و امید را افزایش دهد. افزایش امید قاعدتا می تواند افسردگی را تحت کنترل درآورد. با توجه به این نگرش، افسردگی ناشی از اختلالات شناختی است و افرادی که تلاش می کنند از افسردگی نجات پیدا کنند می بایست تکنیک هایی را به کار گیرند که نگرش ها و شناخت آنها تغییر کند. اختلال به معنای تحریف و آشفتگی است. از این نظر وظیفه روان درمانگران و کسانی که انسان ها را آموزش می دهند این است که به مردم یاد دهند جهان را به نحو درست و صحیح ببینند.
بنابراین دو راهی توجیه افسردگی رفتاری و عاطفی، تلاش های ما را برای کاهش رنج و درد به چالش می کشد. اعتقاد بر این است که مردم باید، خود، درمانگر خود باشند و به خود بیاموزند که به خوشبینی عادت کنند. زیر تنها با خوشبینی است که انسان ها قادرند درد و رنج خود را کاهش دهند. از دیدگاه سلیگمن انسان ها باید با خوشبینی زندگی کنند. زیرا این تنها عامل شناختی است که رنج انسان را از بین برده و انسان را شادتر می سازد. متاسفانه ما با زندگیمان همیشه طوری رفتار می کنیم که بیشتر به منفی گرایی گرایش داریم تا مثبت گرایی. شاید به همین دلیل است که نمی توانیم رنج خود و دیگران را کاهش دهیم. از این نظر زمانی که واقعیت ها آنگونه که ما می خواهیم مثبت نباشد، تغییر در شناخت ما قادر است افسردگی را از ما دور کند. در عین حال خوشبینی به معنای این نیست که انسان ها مسوولیت شخصی خود را فراموش کنند، اگر افراد مسوولیت خود را تا حدی در بروز حوادث بپذیرند در آن صورت می توانند تا حدی کنترل شخصی خود را در موقعیت اعمال کنند. این مساله در روانشناسی امید با پذیرش شروع می شود یعنی پذیرش واقعیت همان گونه که هست. در عین حال، در روانشناسی امید، برایمان و تعهدات مذهبی نیز تاکید می شود. امید در اینجا نه فقط به عنوان ابزار و وسیله بلکه شکلی از حالات روانی و متافیزیکی مطرح است، زیرا دیدگاه ابزاری در نهایت نمی تواند منجر به یک ایمان قلبی و امید بخش شود. تاکیدی که در اینجا به کار می بریم این است که بتوانیم شناخت انسان ها را در جهت روانشناسی مثبت تغییر دهیم. تغییر چنین گرایشی می تواند مردم را به سمت تجاربی مثبت و صحیح هدایت کند. پس جهان را می بایست همان گونه که مردم فکر می کنند بسازیم. چیزی که مردم را در این میان با مشکل مواجه می سازد این است که آنها در جهت ناامیدی و بدبخت بودن خود دلایل متعددی را ذکر می کنند. تاکید بر این است که با ایجاد روش های شناختی خوشبینی، می توان امید و خوشبختی را در انسان ها افزایش داد. این مساله خصوصا در زمانی که ما نتوانیم جهان را عوض کنیم ما را قادر می سازد با تغییر شناخت های خود مسائل و شرایط غیرقابل تحمل را به آسانی تحمل کنیم. قاعدتا باید مراقب باشیم که روانشناسی مثبت و امید ابزاری نشود که تنها انسان ها را نسبت به زندگی خود راضی کنیم. در یک جمع بندی کلی، نگرش مثبت در مورد تغییر شناخت نسبت به دنیا تاکید می کند. با این تاکیدات روانشناسی مثبت می بایست نه تنها به انسان ها آموزش دهد که چگونه کارهایشان را انجام دهند بلکه می بایست به آنها یاد دهد که روش های موثری را برای کسب خواسته هایشان به کار گیرند و بدانند که از زندگی چه می خواهند و در عین حال چگونه برای رسیدن به چیزی که می خواهند تلاش کنند. روانشناسی مثبت می بایست به انسان ها اطلاعات مفیدی بدهد که زندگی خوب شامل چه چیزهایی است و به آنها یاد دهد که یک زندگی خوب، پرمعنا و مثبت تنها با تعهد به دست می آید. بنابراین روانشناسی مثبت اگرچه به انسان ها آموزش می دهد که قضاوت کننده نباشند و به عبارت دیگر کمک می کند که انسان ها بفهمند چه می خواهند، می بایست به آنها نیز یاد دهد که چه باید بخواهند.
منبع :مردم سالاری

توسط aram

مدیر مجموعه تجسم خلاق

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *