درس زندگي 64
اگر مشکلات را به درستي شناسايي نکنيد، نميتوانيد آنها را حل کنيد
«مشکل شما چيست؟» اين، در حقيقت، يک سوال بسيار خوب است. مشکل زماني رخ ميدهد که تفاوتي بين آنچه که «بايد باشد» و «آنچه» که است- بين موقعيت ايدهآل و موقعيت حقيقي وجود دارد. کليد تصحيح هر مشکلي در زندگيهايمان تلاش براي دانستن اين است که چه چيزي اشتباه است. به عبارت ديگر، ما بايد ابتدا مشکل را به درستي تشخيص بدهيم.
مدت زماني پيش، در تلاش براي شرکت در يک سمينار، من بروشوري را به مديران شرکتها فرستادم. در کمال نااُميدي، من واکنش زيادي از سوي آنها دريافت نکردم. بنابراين، به اين نتيجه رسيدم که مشکل من نداشتن يک بروشور گرانقيمت است که بتواند بر مديران تاثير بگذارد. با اين حال، قبل از آنکه پول خود را بر روي چاپ يک بروشور گرانقيمت خرج کنم، تصميم گرفتم مشکلم را به درستي کنم. خوشبختانه، من واقعيتي را دربارهي اينکه تشخيص يک مشکل کاملاً تعريف شده و خاص نخستين گام حياتي براي انجام موفق فرايند حل مسئله است، به ياد آوردم.
من فهميدم که مشکلم حقيقتاً اين بود که چگونه توجه مديران شرکتها را- خواه با استفاده از يک بروشور يا هر وسيلهي ديگري- جلب کنم. با اين حساب، من يک پازل همراه با نامه درست کردم و به مديران شرکتها فرستادم. حتي با وجود اينکه اين نامه خيلي حرفهاي نبود، در جلب توجه «دريافتکنندهي» آن کاملاً موثر بود- حداقل يکصد بار موثرتر از فرستادن آن بروشور. خوشبختانه، من مشکل را به درستي شناسايي کردم. ايجاد يک بروشور جديد ميتوانست براي من زمان و پول بسياري هزينه داشته باشد و نتيجهي بسيار کمي را ايجاد کند، البته اگر نتيجهاي به بار داشت.
مشخصاً براي حل موثر يک مشکل، ما بايد ابتدا تشخيص دهيم و بپذيريم که مشکل داريم. بيشتر ما ميتوانيم به اين مرحله برسيم. مرحلهاي که بسياري از ما اشتباه ميکنيم زماني است که غالباً بدون تشخيص صحيح يک مشکل به حل آن ميپردازيم. اما شما ممکن است فکر کنيد: «اگر من داراي مشکل هستم، چگونه امکان دارد آن را به درستي تشخيص ندهم؟» خُب، بسياري از افراد يک مشکل يا يک گرفتاري خاص را براي سالها تحمل ميکنند چون حقيقتاً ماهيت واقعي آن و چگونگي حل آن را بررسي نکردهاند.
شناسايي درست يک مشکل هميشه آسان نيست. به همين دليل است که نويسندهي بريتانيايي جي. کي. چسترتون زماني اظهار داشت: «مسئله اين نيست که آنها راهحل را نميدانند. مسئله اين است که آنها مشکل را نميدانند.» براي مثال، نيمي از افراد در روابط مخرب کاملاً متقاعد شدهاند که اگر آنها ميتوانستند با عشقشان بيشتر باشند، پس رابطهشان بسيار بهبود پيدا ميکرد. حدس بزنيد که نيمي ديگر به چه چيزي باور دارند؟ نيمي ديگر کاملاً متقاعد شدهاند که اگر آنها ميتوانستند زمان بيشتري را دور از عشقشان سپري کنند، در اين صورت روابطشان بسيار بهبود پيدا ميکرد.
متاسفانه، هر دو گروه افراد گمراهي هستند که در سيستم باوري دربارهي آنچه که باعث ميشود روابطشان بهبود پيدا کند، گرفتار شدهاند. لُپ مطلب اين است که روابط آنها احتمالاً بهبود نخواهد بخشيد اگر هر دو گروه به همين طرز تفکر خود ادامه دهند- خواه اين سپري کردن زمان کمتر يا زمان بيشتر با عشقشان باشد و دليل آن هم اين است که آنها مشکل را به درستي تشخيص ندادهاند.
مشکل در اينجا احتمالاً فقدان ارتباط است. اگر يک زوج وقتي در کنار هم هستند، با يکديگر ارتباط حقيقي برقرار نکنند، فرقي نميکند آيا آنها زمان بيشتري را با هم ميگذرانند يا زمان کمتري را. و اين جدا از اين حقيقت است که مشکل آنها ميتواند چيزي به غير از مسئلهي ارتباط باشد. مشکل ميتواند مسئلهي عزت نفس باشد که اين خود موضوع يک کتاب ديگر يا شايد حتي يک فيلم ميتواند باشد.
اگر به طور کلي بخواهيم صحبت کنيم، صرفنظر از اينکه مشکل چيست، مشکل بايد به درستي فهميده شود. مخترع آمريکايي چارلز اِف. کترينگ ميگويد: «مشکلي که به خوبي بيان شود، نصف آن حل شده است.» تا الان شما بايد اين پيام را دريافت کرده باشيد که اگر مشکلي را به درستي نشناسيد، نميتوانيد آن را حل کنيد. بنابراين، فراموش نکنيد که زمان کم يا حتي زمان زيادي را به شناسايي ماهيت مشکل سپري کنيد.
ايجاد راهحلهاي خلاقانه و شگفت انگيز وقتي شما به درستي مشکل را شناسايي نکردهايد، چه فايدهاي دارد؟ همانطور که انتظار ميرود، شما حتي به سختي از نتايج رفع يک مشکل خوشحال خواهيد شد اگر راهحلهاي خلاقانهي خود را ايجاد نکنيد. جايگزين آن شناسايي درست و به موقع مشکل است.