مقاله درباره شخصیت
مقدمه: اگر يك آدم فضايي به زمين بيايد و در خيابانهاي شهرهاي ما قدم بزند، خيلي زود ميفهمد آدمهاي زميني به هيچوجه شبيه هم نيستند.يك نفر با كت و شلوار اتو خورده در پيادهرو راه ميرود و يك نفر ديگر با موهايي آبي و شلوار جين روي نردهها اسكيت بازي ميكند.حقيقت اين است كه هيچ دو نفري شبيه هم زندگي نميكنند، اما طبق يك نظريه روانشناختي ميتوان شخصيتهاي متنوع آدمها را در چند گروه معدود طبقهبندي كرد. روانشناسها تاكنون توانستهاند 16 تيپ شخصيتي را ميان آدمها شناسايي كنند.تستها و آزمونهاي بسياري وجود دارد كه به كمك آنها ميتوانيد نوع شخصيت خود را بشناسيد.
اما آيا واقعا اهميت دارد بدانيم اطرافيانمان چه «نوع» شخصيتي دارند يا خودمان در كدام گروه شخصيتي قرار ميگيريم؟بدون شك بله. شناخت تيپ شخصيتي ديگران به ما كمك ميكند راحتتر با آنها ارتباط برقرار كنيم و درگيري خود با آنها را به حداقل برسانيم( شاملو،1377). حتي ميتوان ادعا كرد آدمهاي كمي هستند كه از تيپ شخصيتي خود آگاه باشند.اگر شما هنوز نميدانيد در كدام يك از گروههاي شخصيتي قرار ميگيريد، بايد هر چه زودتر اقدام كنيد و خودتان را بشناسيد.وقتي طبقه شخصيتي خود را شناختيد و با آن كنار آمديد، خيلي راحتتر ميتوانيد مسير خود را در زندگي انتخاب كنيد و از زندگي لذت ببريد. تعریف شخصیت: شخصیت را بر اساس صفت بارز ، یا مسلط یا شاخص فرد نیز تعریف کرده اند و بر این اساس است که افراد را دارای شخصیت برونگرا، یا درونگرا و یا پرخاشگر امثال آن می دانند(شولتز،1382). نظری اجمالی به تعاریف شخصیت ، نشان می دهد که تمامی معانی شخصیت را نمی توان در یک نظریه خاص یافت، بلکه در حقیقت تعریف شخصیت به نوع تئوری و نظریه هر دانشمند بستگی دارد. برای مثال کارل راجرز، شخصیت را یک خویشتن سازمان یافته دائمی می داند که محور تمام تجربه های وجودی است. یا آلپورتاز شخصیت به عنوان یک مجموعه عوامل درونی که تمام فعالیت های فردی را جهت می دهد، نام می برد. جی.بی.واتسون پدر رفتارگرایان ، شخصیت را مجموعه سازمان یافته ای از عادات می پندارند. اریک اریکسون، روان پزشک و پسیکوآنالیست ، معتقد است که رشد انسان از یک سلسله مراحل و وقایع روانی اجتماعی ساخته شده و شخصیت انسان ، تابع نتایج آنها است. جورج کلی یکی از روان شناسان شناختی معاصر ، روش خاص هر فرد را در جستجو برای تفسیر معانی زندگی شخصیت می داند و بالاخره زیگموند فروید عقیده دارد که شخصیت از نهادخود و فراخودساخته شده است ( شاملو،1377). از شخصیت تعریف های متعدد و گوناگونی را ارائه کرده اند. اما تعریف شلدون که تعریفی کل و جامع و مانع به نظر می رسد ، این است: «شخصیت سازمان پویای جنبه های ادراکی و انفعالی و ارادی و بدنی (شکل بدن و اعمال حیاتی بدن ) فرد آدمی است»(سیاسی،1377). مثالهایی از انواع شخصیت: به عنوان مثال بعضي آدمها درونگرا هستند و بعضي ديگر برونگرا. آدمهاي درونگرا وقتي خسته هستند، خود را با فكرها و خاطراتشان آرام ميكنند، در حاليكه آدمهاي برونگرا ممكن است براي رفع خستگي يك ميهماني راه اندازند يا با دوستانشان به يك سالن شلوغ بيليارد بروند.حالا فكر كنيد يك آدم درونگرا از اين ويژگي شخصيتي خود مطلع نباشد يا به هر دليلي آن را انكار كند. در اين صورت هيچ بعيد نيست كه تا مدتها نتواند خستگيهايش را از تن به در كند. چنين آدمي حتي نميداند وقتي او را به يك ميهماني شلوغ دعوت ميكنند، بايد چه كار كند. معمولا به ميهماني ميرود و خستهتر از قبل به خانه برميگردد. كسي كه شخصيت خود را نميشناسد، معمولا خود را به موج اطرافيانش ميسپارد و تفريحات آنها را تفريحات خود ميانگارد. چنين آدمي ممكن است حتي در انتخاب شغلاش هم تحت تاؤير ديگران قرار بگيردأ مثلا ممكن است يك آدم درونگرا، مسوول روابط عمومي يك شركت بزرگ شود و به اجبار از صبح تا شب با هزار نفر سر و كله بزند. از سوي ديگر اين خطر براي يك آدم برونگرا هم وجود دارد كه برنامهنويس كامپيوتري شود و مجبور شود از صبح تا شب به يك مانيتور شانزده اينچي چشم بدوزد. چنين انتخابهاي اشتباهي خيلي راحت ممكن است آدمها را افسرده كند. آدمهايي كه به نوع شخصيتي خود وقوف دارند و مسير زندگي خود را بر اساس آن برنامهريزي ميكنند، حتي از كار كردنشان هم لذت ميبرند. آنها كساني هستند كه حتي هنگام انجام سختترين كارها هم متوجه گذر زمان نميشوند، چرا كه شغل آنها چيزي جز خود درونيشان نيست.از سوي ديگر شناخت ويژگيهاي شخصيتي اطرافيان نيز به همين اندازه مهم و حياتي است. اگر يك نفر خصوصيات شخصيتي همسرش را نشناسد، زندگي آرام و راحتي را تجربه نخواهد كرد. البته اين بدان معنا نيست كه حتما آدمهايي كه در يك تيپ شخصيتي قرار ميگيرند، حق دارند با هم ازدواج كنند. برعكس تجربه نشان داده كه آدمها معمولا به تيپ شخصيتي مخالف خود جذب ميشوند مثلا آدمهاي كم حرف با آدمهاي پرحرف دوست ميشوند و افراد درونگرا به سراغ آدمهاي شلوغ و برونگرا ميروند. اين قبيل انتخابهاي متناقض، لزوم شناسايي شخصيت طرف مقابل را بيشتر از قبل ميكند. به عنوان مثال خيلي مهم است بدانيد همسر شما از ميهماني خسته ميشود يا به نشاط ميآيد، مهم است كه بدانيد او ترجيح ميدهد به ميهماني برود يا دوست دارد نقش ميزبان را بازي كند، مهم است بدانيد او از چه نوع ميهمانيهايي خوشش ميآيد و حتي اينكه دوست دارد زودتر از بقيه در ميهماني حاضر شود يا ديرتر از بقيه.آدمها معمولا درباره چنين مسائل «پيشپا افتادهيي» حرف نميزنند، در صورتيكه همين مسائل كوچك ممكن است دلخوريها و تنشهاي بيهودهيي ايجاد كند(سیاسی،1377). از سوي ديگر بسياري از ما معمولا براي شناخت ديگران زحمتي به خود نميدهيم. فرض اصلي ما اين است كه همه آدمها شبيه ما هستند. ما فكر ميكنيم ديگران بايد با تفريحات ما شادي كنند و با اندوه ما، گريه سر دهند. اما حقيقت اين است كه آدمها به هيچ وجه مثل هم فكر نميكنند و مثل هم زندگي نميكنند. اولين شرط يك زندگي اجتماعي بيتنش اين است كه به تنوع شخصيتي آدمها احترام بگذاريم. بسياري از زوجها معمولا بعد از گذشت ده يا حتي بيست سال، همراه زندگي خود را ميشناسند و ميفهمند چطور بايد با او زندگي كنند. آنها روش آزمون و خطا را انتخاب كردهاند. به بيان ديگر آنقدر با هم دعوا كردهاند و آنقدر با هم درگير شدهاند كه در نهايت ويژگيهاي خاص شخصيتي يكديگر را درك كردهاند. اما براي رسيدن به اين آگاهي، راههاي ديگري هم وجود دارد. شما ميتوانيد تستهاي شخصيتي را امتحان كنيد و اين آزمونها را در اختيار دوستان يا همسر خود نيز قرار دهيد تا از نوع شخصيتي خود و آنها آگاه شويد. ميتوانيد درباره نتايج آزمون با هم بحث كنيد. ميتوانيد آزمونهاي خاص خودتان را طرح بريزيد. مثلا هنگام صرف شام از دوست يا همسرتان بپرسيد كه ترجيح ميدهد هنگام غذا خوردن، فضاي خانه روشن باشد يا كمنور، ترجيح ميدهد موسيقي پخش شود يا تلويزيون روشن باشد. البته وقتي چنين سوالهايي را از طرف مقابل خود ميپرسيد نبايد توقع داشته باشيد كه او جواب روشني به شما بدهد. بيشتر آدمها در جواب چنين سوالهايي ميگويند «نميدانم»، يا « تا حالا به آن فكر نكردهام.» اين كاملا طبيعي است. چرا كه بسياري از ما هنوز شخصيت خود را نميشناسيم و اصطلاحا حتي با خودمان هم تعارف داريم. ما حتي به اين مساله فكر هم نميكنيم كه ما شخصيت منحصر به فردي داريم و هم ديگران و هم «خود ما» بايد به آن احترام بگذاريم.شخصيت آدمها تقريبا شبيه دست راست يا دست چپ بودن آنهاست. وقتي كودكي به دنيا ميآيد، ساختمان ژنتيكياش تعيين ميكند كه او با دست راست بنويسد يا با دست چپ. دقيقا به همين صورت شخصيت آدمها هم از بدو تولد آنها رقم ميخورد. تربيت و محيط، شخصيت كودك را كمي تغيير ميدهد. افراد نيز معمولا خود را در گذر سالها در معرض آزمايش ميگذارند تا ببينند با كدام ويژگيهاي شخصيتي راحتترند. اين فرايند كه معمولا تا سن چهل سالگي طول ميكشد به فرايند «جستجو به دنبال خود» مشهور است. آدمها وقتي از مرز ميانسالي رد ميشوند ديگر تحولات شخصيتي را تجربه نميكنند و تا پايان عمر، اخلاقشان ؤابت ميماند. شايد براي همين است كه ميگويند پيرمردها نسبت به تحولات دنياي بيرون انعطاف كمي دارند. كمتر پيش ميآيد مردي كه تا پنجاه سالگي پول خود را جمع كرده، ناگهان تصميم بگيرد جهانگرد شود و با ؤروت خود به مسافرت برود. او تا پايان عمر هم پولهايش را جمع خواهد كرد. از سوي ديگر ممكن است آدمها در مكانها و شرايط مختلف، شخصيتهاي متفاوتي به خود بگيرند. مثلا يك بچه برونگرا و شلوغ معمولا در كلاس درس شخصيتي آرام و سربهزير نشان ميدهد، يا يك مدير درونگرا در شركت خود ممكن است چهره يك آدم خوشمشرب و جمعگرا را به خود بگيرد. تغيير شخصيتي ممكن است در لايههاي درونيتر هم خودنمايي كند.مثلاً دو دوست كه ميخواهند با هم به مسافرت بروند معمولا تحت تاؤير شخصيت يكديگر قرار ميگيرند و خود را با هم تطبيق ميدهند. اين تغيير موقت ممكن است موجب شود آنها لايههايي ناشناخته از درون خود را كشف كنند و بقيه عمر آن را خط مشي زندگي خود قرار دهند. مثلا فرض كنيد كه يكي از اين دو همسفر، شخصيتي برنامهريز و حسابگر داشته باشد. او از يك هفته پيش همه مسير مسافرت را روي نقشه علامتگذاري كرده و ميداند شبها بايد در كدام هتل اقامت كنند يا در كدام رستوران غذا بخورند. اما همسفر ديگر ممكن است آدمي بيمبالات باشد از آن دست آدمهايي كه لباسهايش را يك ساعت قبل از سفر در ساكي انداخته و اصلاً برايش مهم نيست در اين سفر چه اتفاقهايي برايش خواهد افتاد. او معتقد است هر چه پيش آيد، خوش آيد. حال همسفري اين دو شخص ميتواند زندگي هر كدام از آنها را دچار تحولي اساسي كند. شخص برنامهريز شايد بتدريج متوجه شود كه زيادي مسائل را سخت ميگيرد و شخص بيمبالات ممكن است در پايان سفر به اين نتيجه برسد كه با كمي نظم، ميتواند بيشتر از زندگي لذت ببرد. تغيير مسير زندگي ممكن است خيلي راحت و سريع اتفاق بيفتد. اما از سوي ديگر اين خطر هم وجود دارد كه فرد بر سر يك دو راهي قرار بگيرد كه نتواند از ميان آنها يكي را برگزيند. دراين مواقع ميگوييم فرد دچار «بحران هويت» شده است. بحران شخصيتي: بحران شخصيتي هنگامي به وجود ميآيد كه آدمها از ويژگيهاي غالب شخصيتي خود خسته ميشوند و آنها را تكرار مييابند، اما از سوي ديگر توانايي تغيير شخصيت خود را هم ندارند. مثلا يك آدم درونگرا كه هميشه با اتوبوس سر كار خود ميرفته، ممكن است يك بار بطور اتفاقي به اسكي برود و حسرت بخورد چرا زودتر اين دنياي مهيج را تجربه نكرده است. چنين آدمي وقتي به خانه برميگردد مدام به خود لعنت ميفرستد، زندگي يكنواخت خود را زير سوال ميبرد و آرزو ميكند اي كاش دوستانش به جاي حرف زدن درباره موضوعات فلسفي و سياسي، كمي هم اهل تفريحهاي جوانانه بودند. او ممكن است مدل موهايش را تغيير دهد يا دوستان جديدي براي خود انتخاب كند، اما كارها نه تنها بحران شخصيتي او را حل نميكند، بلكه آن را حادتر نيز ميكند. او زبان دوستان جديدش را درك نميكند، شوخيهاي آنها در نگاهش بيادبانه جلوه ميكنند و موسيقيهايي كه آنها گوش ميدهند براي او سرسامآور است. بحران شخصيتي معمولا با بازگشت شخص به زندگي اول يا حل شدن او در زندگي دوم تمام ميشود. اما اين امكان هم وجود دارد كه فرد هميشه در اين برزخ باقي بماند و از زندگي خود عذاب ببرد(شولتز، 1382).