آيا ما نيز انتخاب ميشويم؟
رامش كوچولو خيلي هيجانزده بود. قرار بود در جشن مدرسه، بچههاي كلاس آنها يك نمايش بازي كنند. او عاشق بازيگري بود و آرزوي او اين بود كه نقشي در اين نمايش به او بدهند. هر روز كه ميگذشت، به هيجان او افزوده ميشد.
به هرحال، مادر رامش ميترسيد كه او انتخاب نشود و از اين بابت، لطمه روحي شديدي به او وارد شود.
بالاخره روز موعود فرا رسيد و قرار شد كه نقشها بين دانشآموزان تقسيم شود.
مادر رامش طبق معمول به مدرسه رفت تا او را در راه منزل همراهي كند. رامش با چشمهايي كه از هيجان و غرور ميدرخشيد، به سمت مادر دويد و با حرارت گرفت: «مادر انتخاب شدم و همه برايم دست زدند و هورا كشيدند».
منبع " کتاب غذای روح ۲ با ترجمه دکتر آرام "
انتشارات تجسم خلاق
www.aram24.ir