تو را ميبخشم
ملانيا دختر ده سالهاي بود. او و پدرش در خانهاي به دور از ديگران زندگي ميكردند. يك شب اتفاق وحشتناكي افتاد. عدهاي دزد و راهزن به خانه آنها حمله كردند. پدر ملانيا در راه دفاع از خود و دخترش كشته شد و دزدها چشمهاي ملانيا را از حدقه درآوردند تا قادر به شناسايي آنها نباشد. از آن پس ملانيا هرگز نتوانست زيباييهاي اين دنيا را ببيند.
ده سال از اين ماجرا گذشت. روزي ملانيا كنار راهي نشسته بود و صداي پاي كسي را شنيد كه به او نزديك ميشد. دختر نابينا كمكم به وحشت افتاد و فرياد زد: «مواظب باش، من نابينا هستم!»
كسي در جواب گفت: «من تو را ميشناسم. من همان كسي هستم كه پدرت را كشتم و چشمهاي تو را از حدقه بيرون آوردم. امروز هنگام دزدي تير خوردم و اكنون در حال مرگم. قبل از مرگ، از تو خواهش ميكنم كه مرا ببخشي!»
ابتدا ملانيا خشمگين شد و آشوب و غوغاي عجيبي در دلش برپا شد. سرانجام، بر خشم خود فائق آمد و به قاتل پدرش گفت: «من تو را ميبخشم؛ چون تو از گناهت پشيمان شدهاي و اميدوارم خداوند نيز از سر تقصيرهايت بگذرد!»
وقتي دختر نابينا آن مرد را لمس كرد و متوجه شد كه مرده است، با احساس آرامش قلبي چشمهاي آن مرد را بست و به اينترتيب، بخشش او كامل شد.
منبع " کتاب غذای روح ۲ با ترجمه دکتر آرام "
انتشارات تجسم خلاق
www.aram24.ir