درسهاي ديگري از زندگي
درس زندگي 1
قدر مادر خود را وقتي زنده است، بدانيد
جدا از سنشان، اکثريت قريب به مطلق مادران به هزاران روش از بچههايشان مراقبت و مواظبت ميکنند. متاسفانه، بيشتر ما نميفهميم مادرانمان براي ما چقدر ارزش دارند تا زماني که آنها ديگر پيش ما نيستند. البته، افراد زيادي هستند که حقيقتاً قدردان مادرهايشان هستند و قدردانيشان را نثار آنها ميکنند.
آبراهام لينکولن دربارهي مادر اظهار ميدارد: «هر آنچه که دارم يا اُميدوارم بدست بياورم را مديون مادر فرشتهصفت خود هستم.» جرج واشنگتن دربارهي مادر اينگونه سخن ميگويد: «من تمامي موفقيت خود را در زندگي به آموزش اخلاقي، فکري و جسمي مادرم مديون هستم.» يهوديان يک ضربالمثل شيوا و فصيح دربارهي مادران دارند: «خدا نميتواند همه جا باشد؛ به همين خاطر، او مادر را خلق کرد.»
با توجه به اين حقيقت که مادرم در ميانهي کامل کردن نسخهي جديدي از اين کتاب فوت کرد، اجازه دهيد تا عشق و قدرداني خود را از او تا جايي که ميخواهم، بيان کنم. در نخستين شنبهي ماه فوريهي سال 2007، با خود فکر ميکردم که آيا بايد به کنسرت موسيقي باشگاه جاز محلي بروم يا نه. در عين حال، من اين حقيقت را در نظر داشتم که شنبهي قبل به ملاقات مادرم نرفته بودم، کاري که تقريباً بيست سال هر هفته شنبهها انجام ميدادم. بنابراين، تصميم گرفتم تا از رفتن به کنسرت موسيقي صرفنظر کنم.
از يک سوپر مارکت محلي کمي خرت و پرت خريدم و به سمت آپارتمان مادرم رفتم. اين شنبه قرار بود خواهرم اِلين و همسرش لورن نيز بيايند و ما شام خوشمزهاي را در کنار هم خورديم. بعداً متوجه شدم که مادرم بعد از بالا رفتن از چند پله دچار تنگي نفس ميشد. او هم چنين از درد در پاهايش شکوه داشت.
با اين همه، من بعداً فهميدم که مادرم به بهترين دوستش گفته بود که آن روز حقيقتاً يک روز عالي براي او بود چون خواهرم، شوهر خواهرم و من به ملاقات او رفته بوديم. علاوه بر اين، در اوايل همان روز، مادرم قصد داشت به برادرم کني که خارج از شهر زندگي ميکرد زنگ بزند و او همين کار را نيز انجام داد و به او زنگ زد و به مدت يک ساعت با او صحبت کرد.
همان طور که بعدها مشخص شد، اين آخرين شام شنبهاي بود که من از خوردن آن با مادرم لذت بردم. شما ميتوانيد تصور کنيد که من تا چه حد احساس خوبي داشتم که به آن کنسرت موسيقي نرفته بودم. دو روز بعد، من به مادرم زنگ زدم تا حالش را بپرسم. او از سردردهاي شديدي ناله ميکرد که با خوردن قرص نيز خوب نشده بود. عصر همان روز، خواهرم و شوهرش مادرم را به بيمارستان رساندند. دکترها تصميم گرفته بودند که به خاطر وجود سطح پايين اکسيژن، مادرم را دو يا سه روز در بيمارستان نگه دارند اما آنها فکر نميکردند که اين سردردها مشکل جدي باشد.
بعد از ظهر چهارشنبه وقتي من به ملاقات مادرم در بيمارستان رفتم، ناگهان از اينکه پزشکان تشخيص داده بودند که او داراي کم خوني حاد است، شگفتزده شدم. دکتر بخش به من گفت که او بيشتر از چند هفته يا حتي چند ماه زنده نميماند، اگر آنها خون و داروهاي شيميايي را به همراه مورفين به او تزريق کنند. نيازي به گفتن نيست که من بيمارستان را در حالت گيجي ترک کردم.
عصر آن روز، تصميم گرفتم حداقل روزي يکبار تا زمان فوت مادرم به ديدار او بروم. من همچنين تصميم گرفتم يک دفتر سياه زيبا بخرم و در آن تمامي کارها و محبتهايي که مادرم در حق من در طول زندگيام انجام داده بود را بنويسم و از او تشکر کنم. من همچنين ميخواستم ديگران را تشويق کنم تا آنها نيز همچون من در يک دفتر سياه رنگ تمامي آن کارهايي را که مادرشان در حقشان انجام داده بود، بنويسند.
سرنوشت بر اين بود که روز بعد حال مادرم رو به وخامت گراييد. پزشک او اوايل صبح به من تلفن کرد و گفت که مادرم فقط چند روز زنده است و اين احتمال وجود دارد که او تواناييهاي ذهنياش را در عرض يکي دو روز آينده از دست بدهد. با شنيدن اين خبر، من بلافاصله به بيمارستان رفتم و همانجا تصميم گرفتم که بهترين دوست مادرم، ماري را به بيمارستان بياورم تا مادرم را در حاليکه او همچنان توانايي ذهنياش را دارد براي آخرين بار ببيند. بعد از آنکه ماري را به بيمارستان آوردم، او و مادرم نيم ساعت را با همديگر سپري کردند و بقيهي ما هم براي صرف کافه آن دو را تنها گذاشتيم.
وقتي به اتاق مادرم در بيمارستان بازگشتيم، متوجه شدم که حال مادرم بدتر شده و او نياز به اکسيژن دارد. در اين مرحله بود که احساس کردم که او احتمالاً بيش از يک روز ديگر دوام نميآورد. بنابراين، بلافاصله از مادرم براي دو سه کار مهمي که در حق من در طول زندگيام انجام داده بود، تشکر کردم.
او- همان طور که اکسيژن دريافت ميکرد- از اينکه من هر شنبه به ديدار او ميآمدم، از من به شکل خاصي تشکر کرد (در اين زمان، من حقيقتاً فهميدم که چه مقدار ملاقات شنبههاي من در نظر او منظور شده است.) من همچنين به مادرم گفتم که دليل اينکه من هيچ گاه ازدواج نکردم اين بود که هيچ گاه زن شگفت انگيزي همچون او را نديده بودم.
مدت کوتاهي بعد از آن، بهترين دوست مادرم، ماري، گفت که مادرم حقيقتاً خسته به نظر ميرسد و او بايد به خانه برود تا مادرم استراحت کند. مادرم توانست چند کلمهي ديگر نيز با ماري صحبت کند. آخرين کلمات ماري به مادرم اين بود: «بعداً ميبينمت.» من خيلي زود از خواهرم فهميدم که مادرم زير لب نجوا کرد: «اُه، نه تو ديگه من رو نميبيني.» اما ماري اين جملهي مادرم را نشنيد.
متاسقانه، وقتي ماري را با ماشين به خانهاش رساندم، مادرم فوت کرد. خواهرم، اِلين و همسرش لورن، پسر خالهام جري و همسرش ليل و کشيش بيمارستان، بلين آلن، بر بالين مادرم حاضر بودند و به هنگام مرگ او، برايش دعا خواندند. در کمال شگفتيام، تواناييهاي ذهني و حافظهي بالاي مادرم در هشتاد و پنج سالگي تا آخرين دقايق زندگياش سالم بود. او به خواهرم دربارهي مراسم خاکسپاري از جمله لباسي که او ميخواست بر تنش باشد و جهت سر او به هنگام قرار گرفتن در تابوت دستوراتي داده بود.
بعد از مرگ مادرم، من متوجه چند نکتهي مهم شدم. بلين، کشيش بيمارستان، اوايل صبح به ديدار مادرم رفته بود و حدود يک ساعت را با او گذرانده بود. مادرم با بلين دربارهي اينکه چه زندگي خوبي داشته است و چقدر مطمئن است که آن روز ميميرد، صحبت کرده بود. بلين همچنين گفت که مادرم تلاش نکرد همچون خيلي از افراد مقاومت کند.
در ادامهي همان روز وقتي خواهرم به بيمارستان رفته بود، مادرم به او گفته بود: «من کارم ديگه تمومه.» و خواهرم در جواب او گفته بود: «اين چه حرفيه که ميگي، مامان؟» مادرم هم به او پاسخ داده بود: «من سنگ روي حلقهي ازدواجم را گم کردهام. اين گم شدن به معني آن است که من هم رفتنيام.» مادرم در ساعتهاي پاياني عمرش هم خيلي دوستداشتني و قوي بود. حتي کارکنان بيمارستان هم دربارهي عشق و علاقهي عميقي که آنها نسبت به او در طول اقامت کوتاهش در بيمارستان داشتند، صحبت ميکردند.
به آن اندازه که مرگ مادرم برايم سخت بود، نکتهي کاملاً معنوي در آن وجود داشت. همچنين من از رخ دادن چند اتفاق به هنگام مرگ مادرم خوشحال شدم. اولين نکته اين بود که مادرم براي مدت زمان طولاني همچون بسياري از افراد در سالهاي پاياني عمرشان از بيماري خود رنج نکشيد. دوم اينکه من خوشحال شدم که الين، لورن، جري، ليل و بلين به هنگام مرگ مادرم در کنار او حاضر بودند و براي او دعا ميخواندند. سوم اينکه من همچنين احساس آرامش ميکردم که ماري را به بيمارستان آورده بودم تا او و مادرم نيم ساعت را در کنار هم سپري کنند قبل از آنکه مادرم آن روز خيلي غيرمنتظره ما را ترک کند.
بعد از آنکه بيمارستان را در آن روز با اضطراب ترک کردم، خوشحال بودم که توانسته بودم مادرم را در روز آخر عمرش ببينم و از او براي حداقل دو سه لطف مهمي که در حق من انجام داده بود، تشکر کنم. اما من همچنين کاملاً ناراحت بودم که نتوانسته بودم صدها دليل ديگر بياورم که چرا او آنقدر براي من موجود نازنيني بود و ارزش داشت. پس من نامهاي به مادرم نوشتم و عکس بيست سالگي او را ضميمهي آن کردم:
8 فوريه 2007
مادر عزيزم:
من خيلي ناراحت هستم که تو ما را ناگهاني ترک کردي در حاليکه ميدانم از خيلي از جهات، اين به نفع تو بود که ما را ترک کني. متاسفم که وقتي فوت کردي، پيشت نبودم اما ميدانم که تو از اينکه من بهترين دوستت ماري را براي آخرين بار به ديدارت آوردم، خوشحال شدي و من ميدانم که ماري هم از اينکه اين فرصت را يافت تا تو را براي بار آخر ببيند، خوشحال بود. متاسفانه، وقتي من ماري را با ماشين به خانه بازگرداندم، تو ما را ترک کردي اما الين، لورن، ليل، جري و بلين آنجا کنار تو بودند.
من دلم برايت تنگ خواهد شد. اما اميدوارم که يکديگر را در بهشت ملاقات کنيم. من ميدانم که از طرز رفتارت با ما و ديگران- چه مقدار مردم برايت احترام و تحسين زيادي قائل بودند- تو احتمالاً وارد بهشت خواهي شد. اما من ويژگيهاي بزرگ شخصيتي تو را به ياد ميآورم که مردم در مورد تو دوست داشتند و سعي ميکنم از الان به بعد اين ويژگيهاي بزرگ را در خود پرورش دهم. شايد من هم به آساني تو وارد بهشت شوم.
از آنجايي که ناگهاني ما را ترک کردي، چيزهاي زيادي وجود داشت که به خاطر آنها، من ميخواستم از تو تشکر کنم اما اين فرصت را پيدا نکردم. در اينجا برخي از لطفهاي بزرگي که تو در حق من انجام دادي را ذکر و به خاطر انجام آنها از تو تشکر ميکنم:
? تشکر از تو براي اينکه به دفعات گوناگون از من حمايت کردي و وقتي بابا فکر ميکرد من بايد کار ديگري با زندگيام انجام دهم، خود را با او به دردسر و مشاجره انداختي.
? تشکر از تو براي قرض دادن پول به من براي چاپ نخستين کتابم اگرچه همان طور که خودت گفتي وقتي آن پول را به تو برگرداندم، فکر ميکردي هيچ گاه رنگ اين پول را دوباره نخواهي ديد.
? تشکر از تو براي گرفتن اين تصميم سريع حدود هشت سال پيش که خانه را بفروشي و به مجموعهي آپارتماني سنت آندرو بروي- من مي دانم که زندگيات در اين مجموعهي آپارتماني به جاي ادامهي زندگي تنها در آن خانه چندين سال را به زندگيات اضافه کرد- و البته به زندگيهاي ديگران نيز لذت بخشيد.
? تشکر از تو براي درست کردن ساندويچ کلمپيچ بزرگ در اين آخرين کريسمس زندگيات؛ کاري که تو در تمامي طول اين سالها انجام ميدادي حتي وقتي قبل از تعطيلات کاملاً مريض بودي.
? تشکر از تو براي مراقبت از بهترين دوستت، ماري، با خريد مايحتاجش براي او وقتي او نميتوانست بدليل سطح انرژي پايين بدنش، خود به تنهايي خريد کند.
? تشکر از تو براي اينکه هميشه از ديدار هر کس خوشحال ميشدي.
? تشکر از تو براي نگاه مهربانانهات نسبت به ديگران- من حتي به ياد ندارم تو يک کلمهي بد در مورد هيچ کس تا زمان مرگت گفته باشي.
من الان ميتوانم تا ابد براي تمام لطفهايي که در حق من انجام دادي از تو تشکر کنم اما ميخواهم نامهام را با گفتن اين حقيقت به پايان برسانم که من از توانايي تو براي هشتاد و پنج سال زندگي در وضعيت سلامتي نسبتاً خوب و سپس ترک نسبتاً سريع ما بدون اينکه همچون بسياري از افراد مجبور به تحمل درد زيادي شوي، شگفتزده شدم و به آن افتخار هم ميکنم. کار بزرگي انجام دادهاي، مادر!
اما دلم برايت خيلي تنگ خواهد شد. نخوردن شام شنبه شبها با تو که ما براي سالهاي متمادي اين کار را انجام ميداديم و نداشتن کسي که به او هر روز يکبار يا هر دو روز يکبار تماس بگيرم، به من سخت شده است.
من قول ميدهم در ادامهي زندگيام شکرگزار تو باشم. من هر روز به کارهايي که تو ميخواستي من انجام بدهم و نوع رفتاري که تو دوست داشتي من با ديگران داشته باشم، زياد فکر ميکنم. ميدانم که اين طرز رفتار مرا به شخص بسيار بهتري تبديل خواهد کرد و اميدوارم وقتي اين دنيا را ترک کردم، همچون تو که بسياري براي خاکسپاريت آمدند، افراد زيادي باشند که براي من نيز عزاداري کنند.
تشکر از تو، مادر
با تمامي عشق
ارني
من اين نامه را روز قبل از تشييع جنازه زير بقل مادرم در تابوت قرار دادم. روز بعد، پس از آنکه يک نسخه از نامه را در مقام ستايش مادرم در مراسم تدفين که توسط پدر دان باندر انجام شد براي حضار خواندم، يکي از دوستان خوبم اظهار داشت که اين نامهاي است که همهي ما بايد به مادران خود وقتي زنده هستند، بنويسيم.
قطعاً، شما بايد از مادر خود وقتي او همچنان زنده است براي تمامي کارهايي که در حق شما انجام داده است، تشکر کنيد. اين کار را نه فقط با نامه بلکه همچنين با اظهارات محبتآميز خود نسبت به او هر بار که او را ملاقات ميکنيد، انجام دهيد. مشخصاً، مادر شما شايستهي دريافت چيزهايي بيش از گل يا شيريني يکبار در سال آن هم فقط در روز مادر است. چرا يک نامهي دست نوشته براي او حداقل يکبار در ماه نفرستيم؟ همين امروز شروع کنيد چون شما هيچ گاه نميدانيد چه زماني او ممکن است ناگهان زندگي را ترک کند.
در اينجا چند جمله از واشنگتن اروينگ ذکر ميکنم که به ما چيزهاي بيشتري دربارهي اهميت مادرهايمان يادآوري ميکند: «مادر واقعيترين دوستي است که ما داريم وقتي آزمايشهاي سنگين و ناگهاني به ما تحميل ميشود؛ وقتي مصيبت و فلاکت جايگاه خوشبختي را در زندگيهاي ما ميگيرد؛ وقتي دوستاني که بايد ما را خوشحال کنند ما را ترک ميکنند؛ وقتي مشکلات اطراف ما سنگين و سنگينتر ميشود، همچنان او به ما تکيه ميدهد و با سرمشقهاي اخلاقي مهربانانهي خود براي زدودن ابرهاي تاريکي از زندگيهاي ما تلاش ميکند و آرامش را به قلبهاي ما ميآورد.»
من خوشبخت بودم که مادرم را پانزده تا بيست دقيقه قبل از مرگش ديدم و توانستم حداقل از او براي خدماتي که در حق من انجام داده بود، تشکر کنم. من همچنين خوشحال هستم که اين کتاب را به او تقديم و نام او را بدليل شخصيت بزرگي که داشت، زنده ميکنم. شما ممکن است در چنين موقعيتي گرفتار نشويد. پس يکبار ديگر تاکيد ميکنم، از مادر خود وقتي همچنان زنده است، زياد تشکر کنيد. به من اعتماد کنيد- اگر اين کار را انجام ندهيد، بعدها عميقاً پشيمان خواهيد شد.