هيچ‌چيز براي خدا غيرممكن نيست

هيچ‌چيز براي خدا غيرممكن نيست

راقوناس يك سرباز معمولي ارتش هندوستان، در زمان سلطه حكومت انگلستان بود. وظيفه او نگهباني از يك اردوگاه نظامي بود. هر شب، او بايد با اسلحه خود از آن اردوگاه حراست مي‌كرد. او انسان ساده، صادق و وظيفه‌شناسي بود.

يك شب هنگام نگهباني، گروهي از راهبان را مي‌بيند كه آواز معروف و دوست‌داشتني هنديها را مي‌خوانند كه بيانگر عشق و علاقه بنده به معبود است.

با شنيدن اين آواز زيبا، رافوناس از خود بي خود مي‌شود. او خود و جهان مادي را فراموش مي‌كند و همراه گروه راهبان به راه مي‌افتد. او تمام شب را در خيابانهاي شهر راه‌پيمايي مي‌كند و آواز مذهبي سر مي‌دهد.

 

سپيده‌دم، گروه راهبان به معبد مي‌رسند و پس از ستايش از يكديگر خداحافظي مي‌كنند. ناگهان راقوناس متوجه مي‌شود كه تمام شب از پست نگهباني خود خارج شده؛ يك قصور نابخشودني كه قبلاً هرگز مرتكب آن نشده بود.

فردا شب، وقتي راقوناس به سر پست خود بازگشت، متوجه شد كه كسي از اين غيبت او مطلع نشده است. او مطمئن بود كه اين معجزه و لطفي است از جانب خداوند. اكنون، او تصميم مي‌گيرد كه به درستي وظيفه‌اش را به عنوان نگهبان انجام دهد.

آن شب وقتي دوباره سرپست خود مي‌رود، باز هم آن آواز مذهبي زيبا را مي‌شنود. باز هم آواز همان گروه راهبان همچون فلوتي جادويي او را مسخ و مجذوب ساخت و موجب شد كه تمام شب پست خود را رها كند.

افسر انگليسي متوجه عدم حضور او بر سر پستش مي‌شود و فرداي آن روز او را صدا مي‌زند.

افسر انگليسي از راقوناس پرسيد: «آيا درست است كه ديشب پستت را رها كردي؟»

راقوناس بدون لحظه‌اي درنگ پاسخ داد: «بله، قربان».

افسر انگليسي با لحن خشن‌تري پرسيد: «آيا مي‌داني كه مجازات ترك خدمت در هنگام وظيفه خطير نگهباني چيست؟»

راقوناس سرش را خم كرد و گفت: «بله قربان، تيرباران!»

افسر انگليسي كه تحت تأثير صداقت و شهامت او قرار گرفته بود، گفت: «چون سرباز صادقي هستي، اين بار از تقصيرت چشم‌پوشي مي‌كنم؛ به شرط آنكه هرگز تكرار نشود».

آن شب نيز با وجوديكه راقوناس عزم خود را جزم كرده بود كه وظيفه‌اش را به درستي انجام دهد، باز هم همان اتفاق تكرار شد.

صبح فردا، راقوناس مستقيماً نزد افسر انگليسي رفت و چنين گفت: «قربان، چون باز هم ترك پست كردم، خواهش مي‌كنم كه استعفاي بنده را بپذيريد!»

افسر انگليسي با تعجب گفت: «اما وقتي ديشب براي سركشي به نگهبانان گشت مي زدم، تو سر پستت حاضر بودي و من حتي با تو صحبت هم كردم!»

راقوناس ابتدا از شنيدن اين موضوع متعجب شد؛ سپس، با چشمهاي اشك‌بار به افسر انگليسي گفت: «صاحب، كسي كه با او صحبت كردي، سري راما بود، نه من!»

و از آن پس، راقوناس از نگهباني كناره‌گيري كرد و به خدمت به زائران در كنار رودخانه مقدس گنگ مشغول شد. او كه شاهد معجزات بسياري از خود خداوند بود، پس از رسيدن به مقام گورو، به شاگردان خود چنين گفت: «خداي ما، خداي عشق و رحمت است. او از انجام هيچ كاري براي بندگان واقعي‌اش فروگذار نخواهد كرد و هيچ‌چيز براي او غيرممكن نيست. فقط كافي است كه دل به او بدهيم».

 

 

منبع " کتاب غذای روح ۲ با ترجمه دکتر آرام "

انتشارات تجسم خلاق

www.aram24.ir

 

 

توسط aram

مدیر مجموعه تجسم خلاق

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *