افسانه دهرووا
دهروواي كوچك، پسر ارشد يك پادشاه بود. به عنوان پسر ارشد بايد نزد شاه از همه محبوبتر ميبود و وارث تاج و تخت سلطنتي ميشد؛ اما اين كودك به دنبال زندگي بهتري بود.
پدر دهرووا دو همسر داشت: يكي سانيتي كه آرام و متين بود و دهرووا از او متولد شده بود و ديگري سوراچي كه جوانتر و زيباتر بود و پادشاه علاقه زيادي به او داشت؛ ضمناً پادشاه از همسر دوم و جوانتر خود نيز پسري بنام آتاما داشت.
روزي دو شاهزاده مشغول بازي با يكديگر بودند كه ناگهان دهرووا خواست كه روي زانوي پدر بنشيند. پسر كوچك شادمانه به سمت پدر دويد و پدر نيز او را در آغوش گرفت و نوازش كرد.
ناگهان ملكه سوراچي سر رسيد. او كه زن مغرور و دنياطلبي بود، از ديدن دهرووا بر زانوي پادشاه به شدت ناراحت شد و با وقاحت، دهرووا را از روي زانوي پدرش برداشت و گوشش را كشيد و گفت: «تو حق نداري اينجا بنشيني! فقط پسر من بايد اينجا بنشيند! چون اوست كه بايد بر تخت سلطنت بنشيند!»
پادشاه كه كاملاً دلباخته همسر جوانش بود، هيچ كلمهاي براي دفاع از دهرووا به زبان نياورد.
دهرووا به سمت مادرش دويد و گفت: «چرا من حق ندارم روي زانوي پدرم بنشينم. مادر، بگو چطور ميتوانم دل پدرم را به دست آورم تا كسي نتواند مرا از آغوش او بگيرد؟»
سانيتي كه يك زاهد و عابد واقعي بود و در عين حال، به فرزندش عشق ميورزيد گفت: «پسر عزيزم، براي آسايش به دنبال پدر و مادر زمينيات نگرد؛ بلكه به پدر آسماني خود نظر كن. تنها اوست كه ميتواند خواستهها و آرزوهاي تو را برآورده سازد».
حرفهاي مادر بر دل دهرووا نشست. او به جنگل تاپوبان ، جنگل ويژه مراقبه رفت تا با تمرين رياضت و زهد بتواند خدا را پيدا كند. اين پسر بچه پنج ساله روزها و شبها بدون آب و غذا به مراقبه مشغول شد تا اينكه توانست به ملاقات پروردگار نايل شود.
دهرووا قصر را براي رسيدن به جايگاه حقيقياش ترك كرده بود و اكنون كه پرده حجاب از جلوي ديدگانش كنار رفته بود و به آرزوي خود رسيده بود، خطاب به خداوند گفت: «من نه قدرت را ميخواهم و نه ثروت؛ من فقط تو را ميخواهم!»
خداوند مهربان نيز او را به ستاره قطبي تبديل كرد كه تا ابد در آسمان بدرخشد. پسري كه از آغوش پدر رانده شده بود، اكنون محبوب خداوند بود!
منبع " کتاب غذای روح 2 با ترجمه دکتر آرام "
انتشارات تجسم خلاق
www.aram24.ir