داستان امپراطور و سرباز

داستان امپراطور و سرباز

الکساندر کبير با سپاه عظيم خود به کشورهای بسياری لشکرکشی کرد و به هر جايي كه می‌رفت، فاتح بود. همه در مقابل قدرت و عظمت او سرتعظيم فرود می‌آوردند.

يک شبِ سرد و تاريک زمستانی، سپاه الکساندر کبير پس از يک راهپيمايی طولانی به روستايی دور افتاده می‌رسد. شدت سرما به حدی بود که استخوانها را به لرزه درمی‌آورد.

 

امپراطور از اسب خود پياده شد و از سربازانش خواست تا آتشی مهيا کنند. سربازان بلافاصله آتشی آماده کردند و طبق معمول در کنار آن نيز جايی برای نشستن امپراطور ترتيب دادند.

به محض اينکه امپراطور دستهای خود را به سمت آتش برد، چشمش به سرباز پيری افتاد که از سرما به خود می‌لرزيد و دندانهايش به هم می‌خورد.

الکساندر به آرامی از کنار آتش بلند شد و به سوی سرباز پير رفت. او با مهربانی و همان جديت هميشگی‌اش، آن سرباز را به جايگاه خود در کنار آتش هدايت کرد و به او گفت: «رفيق، بنشين و خودت را گرم کن».

 

منبع " کتاب غذای روح 2 با ترجمه دکتر آرام "

انتشارات تجسم خلاق

www.aram24.ir

توسط aram

مدیر مجموعه تجسم خلاق

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *