اندرز يک مادر
مرد با خدايی بود که به هر جا پا میگذاشت، شادی، اميد و آرامش در آنجا حکمفرما میشد.
مردم از او پرسيدند: «چطور چنين کاری میکنی؟ راز اين شادی، اميد و آرامشی که با حضور تو حاکم میشود چيست؟»
در پاسخ به اين سؤال، او داستانی از زندگی خود را تعريف کرد. وقتی جوان بود او خانه را به قصد ورود به دنيای معنويات و رسيدن به خداوند ترک کرد. مادرش تا جايی که پاهايش قدرت داشت، همراه او آمد. وقت خداحافظی مادر و فرزند فرا رسيده بود و شايد ديگر هرگز همديگر را نمیديدند. مادر به فرزندش گفت: «قبل از خداحافظی بايد به من قول بدهی».
جوان با مهربانی پرسيد: «چه قولی مادر؟»
مادر اصرار کرد: «اول بايد قول بدهی».
جوان گفت: «تا ندانم نمیتوانم قول بدهم؛ شايد از عهده آن برنيايم».
مادر باز هم مصرانه گفت: «فقط قول بده. کاری نيست که از عهده آن برنيايی».
بالاخره جوان پذيرفت و گفت: «مادر عزيزم، اين قول هرچه باشد، به آن وفادار خواهم بود».
سپس مادر فرزندش را بوسيد و گفت: «پسرم، در اين جهان شيطان هميشه در کمين نشسته است. به من قول بده که هر روزت را با نام و ياد خدا آغاز کنی و با ياد و نام او به پايان برسانی».
سپس، اين مادر مهربان يک بار ديگر فرزندش را بوسيد و با او خداحافظی کرد؛ به اينترتيب، مادر فرزندش را با راز آرامش و خوشبختی آشنا کرد و آن ذکر و ياد خداوند متعال است.
منبع " کتاب غذای روح 2 با ترجمه دکتر آرام "
انتشارات تجسم خلاق
www.aram24.ir