جامه لک شده پادشاه
پيپا پادشاهی بسيار ثروتمند و قدرتمند بود. پس از چند سال دل مشغولی به لذتهای دنيوی، روزی وجدان خفته او بيدار شد و تصميم گرفت، به دنبال چيزی فراتر از لذتهای مادی باشد.
پادشاه با خود گفت: «مطمئناً، بايد هدف از خلقت انسان چيز ديگری باشد. قبل از اينکه خيلی دير شود، بايد خدا را بشناسم».
شاه پيپا شور و اشتياق عجيبی برای يافتن يک گوروی واقعی داشت؛ کسی که بتواند او را به سوی معشوق رهسپار کند.
پادشاه شنيد که راويداس يک انسان کامل و گوروی فوقالعاده است؛ اما به طبقه پست جامعه تعلق دارد و تنها يک کارگر ساده است. پادشاه بر سر دو راهی بود. از يک سو واقعاً دلش میخواست كه راه حق و حقيقت را بپيمايد و از سوی ديگر نمی توانست به شاگردی و مريدی کسی درآيد که به طبقه پست جامعه تعلق داشت.
اما شور و اشتياق درک و شناخت خداوند در قلب او بيشتر و بيشتر شد، تا اينکه روزی تصميم گرفت که به تنهايی به ديدن آن عارف مشهور برود.
وقتی راويداس متوجه شد که پادشاه برای ديدن او به در خانه محقر او آمده، تحت تأثير قرار گرفت و خواست که چيز ارزشمند و پربرکتي به او بدهد؛ لذا از مشک آبی که از رودخانه مقدس پر کرده بود، بر دستهاي پادشاه ريخت تا بنوشد. پادشاه با خود فکر کرد: «من پادشاهم و برای حکمرانی زاييده شدهام، چطور میتوانم از دست يک کارگر ساده آب بنوشم؟»
پادشاه دستهاي پر از آب خود را به سمت لبهايش برد و وانمود کرد که آن را مینوشد؛ اما آبها را از آستين جامه خود به زمين ريخت.
پادشاه به قصر خود بازگشت. وقتی او جامه خود را درآورد. متوجه لکهايی بر روی آستين شد. پادشاه از خدمتکارش خواست که جامه اش را بشويد. خدمتکار پادشاه روش مبتدی و خاصی در از بين بردن لکها داشت. او لکهای خيس شده را میمکيد و سپس آن را تف میکرد. خدمتکار پادشاه از دخترش میخواهد که اين کار را انجام دهد. وقتی دختر خدمتکار لکهای خيس را مکيد، چيزی مانع تفکردن آن شد و آن را قورت داد. ناگهان چشم درون او باز شد و نور الهی در او پديدار گرديد؛ سپس، دختر خدمتکار پادشاه کاملاً متحول شد و سخنان حکيمانه و الهی به زبان آورد.
پدر دختر و همسايهها از اين تغيير متعجب شده بودند. آنها به روح الهی که در او به وجود آمده بود، احترام میگذاشتند. مردم از راه های دور و نزديک برای شنيدن سخنان الهی او به کلبه محقر آنها میآمدند.
خيلی زود شاه پيپا نيز از اين خبر آگاه شد و با دختر خدمتکارش ملاقات کرد. وقتی آن دختر ماجرا را برايش تعريف کرد، پادشاه متوجه شد که چه ثروت و نعمتی را از دست داده است؛ در حقيقت، او نور ايمان و روشنبينی را با کبر و غرور بیمورد خود از دست داده بود!
منبع " کتاب غذای روح 2 با ترجمه دکتر آرام "
انتشارات تجسم خلاق
www.aram24.ir