حالا يا هيچ وقت

حالا يا هيچ وقت

روزی مرد مقدسی از کاسبی خواست تا در مراسم دعا و نيايش شرکت کند و همراه با آنان نام خدای متعال را با آواز به زبان آورد.

مرد پاسخ داد: «استاد، افسوس که اين روزها وقت ندارم و بايد به کسب و کارم بچسبم تا بتوانم رزق و روزی خود و خانواده‌ام را تهيه کنم».

مرد مقدس برای او دعای خير کرد و رفت.

به تدريج کاسبی آن مرد رونق گرفت و وضع مالی خوبی پيدا کرد. اکنون مغازه کوچک او به فروشگاه بزرگي تبديل شده بود که هشت نفر در آن‌جا مشغول به کار بودند.

مرد مقدس دوباره کاسب را ملاقات کرد و با مهربانی به او گفت: «اکنون بايد وقت کافی برای دعا و نيايش داشته باشی؟»

مرد کاسب پاسخ داد: «مي‌دانی که چه وضعی است؛ کسی نيست که به او اعتماد کنم و اين فروشگاه بزرگ را به او بسپارم. چند سال ديگر که فرزندم بزرگ شد، می‌توانم فروشگاه را به او بسپارم و در مراسم شرکت کنم».

چند سالی هم گذشت و اکنون پسر مرد کاسب می‌توانست با موفقيت فروشگاه بزرگ پدر را اداره کند. باز هم مرد مقدس آن مرد کاسب را ملاقات کرد و درخواست خود را برای شرکت او در جلسه دعا و نيايش مطرح کرد.

آن مرد پاسخ داد: «کاش می‌توانستم بيايم! اما فروشگاه به‌قدری بزرگ شده که تمام وقت مرا می‌گيرد و پسرم هنوز راه و چاره کار را به‌درستی ياد نگرفته. چند سال ديگر، ان‌شاء‌الله خواهم آمد!»

اما زمان شرکت او در جلسه دعا و نيايش هرگز فرا نرسيد؛ زيرا فرشته مرگ در همان فروشگاه بزرگ به سراغش آمد. او تمام دعوتهای مرد مقدس را برای شرکت در جلسه دعا و نيايش به بهانه‌های مختلف رد کرده بود؛ اما اين دعوتی بود که نمی‌توانست آن را رد کند.

آری او ديگر مهلت نداشت كه تا حتی يک بار در مراسم دعا و نيايش شرکت کند!

 

منبع " کتاب غذای روح 2 با ترجمه دکتر آرام "

انتشارات تجسم خلاق

www.aram24.ir

توسط aram

مدیر مجموعه تجسم خلاق

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *