ذن و روشن شدگي

ذن و روشن شدگي
 
به واسطه عشق به موسيقي ايراني و بعد شرقي و نيز نگاه وجهان بيني عميق و شگفت انگيز عرفان و حکمت شرق..سالهاست مجذوب يکي از غني ترين فرهنگهاي شرق يعني ژاپن هستم…موسيقي پيچيده و فوق مدرن ژآپن و پيوندش با فرهنگ ذن تشابه عجيبي با شاخه خاصي از موسيقي ايراني دارد…همين موضوع با عث شد که ريشه هاي فکري موسيقي و فرهنگ ژآپن را که مکتب ذن است بررسي کنم…در ادامه سعي در معرفي کليات اين مکتب فلسفي عرفاني دارم.

 
ذن چيست؟
ذن پيش از ان که در ژاپن پرورش يابد…در چين ساخته و پرداخته شد…ذن مکتبي است که در اثر برخورد …دو دنياي فکري بودايي و تائوئيسم چيني ساخته و پرداخته شد و تعليمات کنفسيوس ان را بارور کرد…چيني ها در قياس با هندي ها مردمي فلسفه انديش نيستند.بيش تر اهل عمل و سر سپرده ي کارهاي اين جهاني ند…دل بسته خاک اند.با ان که جان چيني عميقا از راه تفکر هندي برانگيخته شداما هرگز تماس اش را با کثرت اشيا از دست نداد..و هرگر جنبه عملي زندگي روزمره را ناديده نگرفت.اين منش روان شناختي ملي يا نژادي سبب شد که ايين بودايي هندي به ايين بودايي ذن استحاله پيدا کند…
 
مکتب ذن در انديشه نتيجه برخورد دو مکتب تائويسم چيني و بودايي هندي است اما .در اين تلفيق دو جنبه تعالي گرايي تائويي و زهد و فقر بودايي ناديده گرفته شد…و پيروان ذن،ذن را در بافت زندگي اين جهاني معنا دادند…روي گرداني زاهدانه دير ها و معابد بودايي جايش به زندگي توليد ی در معابد ذن داد .. پيروان ذن دوست داشتند در همه راه هاي عملي زنده گي در گير باشند…اين بود که بر عکس راهبان مسيحي و بودايي و يا هر چيز ديگر تمام وقتشان به نماز و دعا و قرائت کتب مقدس و قيل و قال بر سر محتواي ان نمي گذشت…کاري که رهروان ذن مي کردند سواي شرکت در کارهاي عملي و يدي و پست ..گوش دادن به سخنان گه گاهي کوتاه و دشوار فهم استاد بود…و نيز پرسيدن و پاسخ گرفتن…گو اين که پاسخ ها عجيب و غريب بود و پر از چيز هاي دور از فهم و بيش تر وقت ها نيز هم راه با کا رهاي مستقيم
 
اين بخش از فرهنگ ذن را که لزوما روشن شدگي را در رويگرداندن از دنيا نمي ديدند و کار وکسب و کشاورزي مي کردند…ياد اور نحله خاصي از عرفان ايراني است که استادان و مشايخ ان به کسب و کار و کشت و کار مي پرداختند و مفاهيم و جرقه هاي روشن اشراق را در پيوند با امور روزمره جستجو مي کردند…از جمله شيخ ابولحسن خرقاني و قصاب املي.و ديگر تر ها که بزرگان عرفان خسرواني اند…
 
جنبه ديگر مشترک و زيباي ذن با عرفان ايراني ..اين پرسش و پاسخ هاي غير متعارف و عجيب و غريب ميان استاد و شاگرد است…که فقط انهايي که جاني بيدار دارند و زبان ذن را مي فهمند از ان به وجد مي ايند و جوششي در جانشان پديد مي ايد…اين مکالمات زباني …به گونه نفي زبان و ناتوان بودن ان و عقيم بودن ان در انتقال حقيقت است…اين بخش ذن هميشه روح مرا سر شار مي کند …وقتي گفتگوهاي به ظاهر بي ربط استادان ذن را مي خوانم…درونم به وجد مي ايد…و تازه مي فهمم وقتي در اسرار التوحيد …م خوانيم وقتي ابوسعيد سخني و يا شطحي مي گويد يارانش نعره مي زنند و از حال مي روند…به چه جنبه اي اشراق اني و جذبه روحي اشاره دارد…در حقيقت اين استادان از عقيم بودن زبان و الکن بودن ان به گونه اي متضاد استفاده مي کنند…يعني عوض انکه بخواهند حقيقت را با هزار زور و ترفند بگونه اي ناقص مرده و بدون خون وحيات به ديگري منتقل کنند…سعي مي کنند که با جملاتي به ظاهر بي محتوا ضعف و ناتواني زبان را در ارائه واقعيت و حقيقت  نشان دهند اما …با قرار دادن نشانه هايي در ان …شاگرد را بلاواسطه در جريان حقيقت پرتاب مي کنند…و اين باعث جذبه اي اني مي گردد…
 
ذن لزوما ضد زبان و کلمه نيست..اما از اين حقيقت خوب اگاه است که تمايل کلمات هميشه به ان است که از واقعيات ببرند و به مفاهيم تبديل شوند.و اين مفهوم سازي ان چيزي است که ذن ضد ان است.ذن پافشاري مي کند که خود شي را به دست گيرد نه يک انتزاع تو خالي ان را.اين جاست که ذن قيل و قال بر سر مباحث انتزاعي را ناديده میگيرد و اين خود يک علت گيرايي ذن است براي مردان عمل.
 
ذن پرورش در روشن شده گي يا اشراق است…روشن  شدگی يعني رهايي و اين کم از ازادي نيست…اين روزها درباره همه جور ازادي سياسي و اقتصادي حرف مي زنيم…اما اين ابدا ازادي واقعي نيست…اينها تا زماني که در سطح نسبيت قرار دارند از ازادي راستين خيلي دورند..ازادي راستين حاصل روشن شدگي است.
 
ذن  براي روشن شدگي دور را ه دارد …يکي لفظي و زباني و ديگري عملي.اول انکه لفظ گرايي يا زبان ذن کاملا خاص ذن اساسا ان قدر متفاوت از فلسفه زبان شناسي  و ديالکتيک است…که شايد درست نباشد اصطلاح زبان را درباره ذن بکار بريم…زبان ذن جلوهاي خاص خود رادارد که تمام قواعد علم زبان شناسي را زير پا مي گذارد..چرا که در ذن تجربه و بيان يک چيزند و زبان ذن مجسمترين يا ملموس ترين تجربه را بيان مي کند…
 
مثلا …روزي استادي چوب دستش را بالا ميبرد و مي گويد:اگر شما يکي داشته باشيد من اين را مي دهم به شما و اگر نداشته باشيد ان را ازتان مي گيرم!!!!!!!!!!!!
 
مي بينيد که سعي در فهميدن اين جمله و واقعه پشت ان از طريق منطق زباني کاري بيهوده است…تنها گيرنده پيام اين ديالوگ کسي است که با منطق بي منطقي زبان ذن اشنا باشد
 
و يا روزی استاد ديگري ميگويد:وقتي بدانيد اين چوب دست چيست ..همه چوب دستها را مي شناسيد و انگاه مطالعه ذن را تمام کرده ايد…!!!!!
 
ذن به ايجاد معما هاي لفظي علاقه ندارد بلکه مي خواهد به خود جان يا دل برسد..که اين ها به طور طبيعي و به ناچار از ان بيرون مي تراود…استادان ذن مي گويند کلمات زنده را بررسي کنيد نه کلمات مرده را…کلمه درخت تنها يک مفهوم است نه خود درخت…پس کلمات با جان هستي بيگانه اند
 
دومين شيوه ذن عملي است و نه زباني…روزي مريدي نزد دوگو استاد ذن ميرود که درس ذن بگيرد…مدتي مي گذرد اما از درس انجور که مريد مي پنداشت خبري نبود…نا اميد نزد استاد مي رود و مي گويد من براي درک و تعليم ذن نزد شما امده ام اما از ان خبري نيست…استاد مي گويد…از زماني که تو اينجا امده اي من به تو درس ذن اموخته ام…شاگرد مي گويد چه جور درسي بوده است….استاد مي گو يد…وقتي صبح برايم چاي مي اوري ان را مي خورم…وقتي برايم ناهار مي اوري ان را مي پذيرم…وقتي تعظيم مي کني سر تکان مي دهم…ديگر انتظار داري از تربيت روحي ذن چه بياموزي؟  شاگرد شروع به تفکر کرد….استاد گفت:اگر مي خواهي ببيني بي درنگ ببين وقتي که شروع کني به فکر کردن نکته را از دست خواهي داد….
 
روزي شاگردي نزد يک استاد شمشير زني ميرود تا تعليم بگيرد…استاد در منطقه اي جنگلي مي زيست ..و شاگرد بايد در هيزم شکستن و اب اوردن و پخت و پز رفت و روب  و کار باغ به او کمک ميکرد…مدتي گذشت اما از تعليم منظم شمشير زني و اموختن فنون خبري نبود…شاگرد  دلگير و خسته اين مطلب را به استاد در ميان مي گذارد…استاد چيزي نمي گويد و شاگرد همچنان به کارهاي خانه مي پردازد …با  اين تفاوت…که شاگرد تا سر گرم کاري مي شد استاد بي درنگ با چوبدست به او ضربه مي زد…شاگرد تا به خود بيايد و ببيند ضربه از کجا مي ايد …چوب مي خورد…مدتها گذشت و اين امر شاگرد را ازار مي داد و ان را نمي فهميد…روزي استاد مشغول پخت و پز بود و زماني که سرش بروي ديگ خم بود شاگرد ارام و بي صدا و سريع ضربه اي از پشت به سمت استاد پر تاب کرد و استاد بي درنگ در ديگ را سپر قرار داد!!!و انجا بود که چشم دل شاگرد باز شود و بفهمد  که اسرار شمشير زني کامل،مرکب است از ايجاد يک ساختار معين جان که هميشه اماده است تا بي درنگ پاسخ گوي چيزي باشد…با ان که تربيت فني مهم است اما چيزي است که اکتسابس است.جاني که مهرت فني را به کار مي برد اگر تا حدي از بالاترين سياليت يا تحرک امخته نباشد چيزي که کسب کرده فاقد خودجشي و رشد طبيعي است…اين دقيقا همان مفهومي است که در هنر بداهه نوازي موسيقي ايراني با ان روبرو هستيم…نوازنده اي که تنها اموزش فني ديده…و جان و روح بيداري ندارد…توانايي خلق خوجوش و بلاواسطه موسيقي را ندارد…وموسيقي او ماشيني خشک و يکنواخت خواهد بود و با کهولت سن و کم شدن توانايي فيزيکي همان توانايي فني هم از دست مي رود..اما وقتي جان نوازنده توانايي درک موقعيت …احساس و عاطفه و اتمسفر محيط و مخاطب را داشته باشد ..خواهد توانست در هر ان ولحظه موسيقي ناب و منحصر به فرد خلق کند که در ان توانايي تکنيکي و فني …است که در سلطه نوازنده است و نه نوازنده در اختيار فن…و چه بسا نوازنده فنوني را در لحظه خلق کند که تا به حال  نيا موخته…اين نوع نگرش و فرهنگ انيت است که باعث مي شود بزرگترين موسيقيدانان و تکنوازان بزرگ تاريخ موسيقي رابطه نزديک با تصوف و مفاهيم ان داشته باشند…زيرا هر چند تصوف در ايران رنگي مذهبي به خود گرفته …اما جوهر تعليمات ان در راستاي روشن شدگي …و بيداري جان است…
 
روزي به يکي از مجالس يکي از شاخه هاي تصوف دعوت شده بودم…که قدمت وپيشينه معتبري در تاريخ فرهنگ ايران دارد و حداقل از اين جلسات عرفاني من دراوردي و بزک شده نيست…يکي از دوستان با اصرار زياد همرا من شد و من با اينکه تمايلي به اين کار نداشتم راضي شدم..تنها از او خواستم به هيچ عنوان بعد از بيرون امدن از جلسه…سوال و پرسشي در اين زمينه از من نکند…راهي شديم …و پس از اتمام جلسه…در طول خيابان قدم مي زديم…مدتي به سکوت گذشت و اما دوست من طاقتش طاق شد …گفت:من در اين جلسه چيز عرفاني نديدم!!!نه در ان سازي زده شد و نه سماعي و نه حتي بزرگ ايشان سخني و حتي کلمه نگفت حضار نشستند و چاي خوردند و يکنفر کتابي خواند و که هيچکس از ان چيزي نمي فهميد…و هر چند دقيقه از ته مجلس صدايي ناله بلند مي شد…همين و جلسه تمام شد…متاسفانه هيچ توضيحي نداشتم که براي اين دوست عزيز بدهم..چرا که او توقع داشت که با تعاليم و مراسمي مواجه شود که جنبه بيروني داشته باشد…و چون با جرياني که در لايه هاي زيرين اينگونه جلسات جاري بود اشنايي نداشت و ان را لمس نمي کرد…طبعا چيزي دستگيرش نمي شد…زيرا او مي خواست که ان استاد شروع به تعليم عرفان کند و بعد هم تصويري که از جذبه داشت اين بود که شخصي برخيزد و با نواي دف برقصد..اين نگرش همان نگرش شاگرد ذني بود که تعاليم استاد را در نيافته بود…در صورتي که در تمام ان لحظات ان استاد در حال اموختي زيستن در لحظه و شکار انات و لحظات صادر شده از منبع هستي بود…در حال اموزش زيست در واقعيت و کشف بلاواسطه حقيقت.که موجب شعفي بي پايان مي شود.
 
در موسيقي ايراتي استاد کامل رديف دان بزرگ مجيد کياني از چنين شيوه اي در زمينه اموزش استفاده ميکند…وقتي هنر جو گوشه اي را اجرا مي کند ..استاد به ندرت اشکالات جزئي و اشتباهات را گوشزد مي کند…اما در مورد کليات اين موسيقي مطالبي مي گويد….که غالبا تکراري است…اما اين در دراز مدت موجب روشن شدگي خاصي در زمينه درک بلاواسطه موسيقي مي شود….که به هنر جو عوض ان که ماهي بدهد ماهي گيري را به او مي اموزد…هنر اموزي که معتاد به شيوه هاي اموزش ديگر است که در ان معلم فنون و جزئيات صورت موسيقي را به هنر اموز مي گويد…از کلاس اين استاد ثمري نمي برد…و اموزش موسيقي نزد استاد کياني نيازمند يک پروسه طولاني مدت و درک بلاواسطه موسيقي ايشان است…به همين دليل عموم هنر اموزاني که اين شيوه را در نمي يابند…تنها به سخنان استاد بسنده مي کنند…نه در فنون نوازندگي پيشرفت مي کنند…و عموما دچار تفکر قالبي مي شوند که فکر ميکنند رديف و اجراي مو به موي رديف تنها و پاي بند بودن به صورت سنت  غايت موسيقي است و نوعي تحجر فکري دچار مي شوند…در صورتي که مغز انديشه و کلام استاد دقيقا بر عکس چنين نگرشي است و موسيقي کليشه اي و تکراري را که در ان جان نوازنده جاري نيست نفي مي کند وشاهد اين سخن نوازندگي بي نظير و عميق اين استاد بزرگ است…زماني که در امد اول شور را نزد ايشان ميزدم…مدت يک ماه هر جلسه که ان را ميزدم …استاد مي گفت خوب است اما هنوز نشده…و يک هفته ديگر اجرا کن…بدون انکه ايراد ان را بگويد…براي من سوال بود …چون روزي چند ساعت روي جزئي ترين مسائل ان کار مي کردم …تا جايي که ان ر اعين به عين اجراي استاد برومند مي زدم …اما استاد ايرادي در  ان مي ديد…تا روزي که به علت ناراحتي و عصبانيت از اين مسئله که استاد ايراد مي گيرد و اشکال مرا نمي گويد و اينکه و من عين به عين رديف را اجرا مي کنم…تصميم گرفتم بدون فکر کردن به جزئيات هر جور که دلم خواست ان را اجرا کنم…که اتفاقا استاد ان را تائيد کرد…و ان جا بود که گفت…ما بعد از اينکه رديف را عين به عين و مو به مو به حفظ کوچکترين جزئيات فرا گرفتيم …بايد ان را فراموش کنيم تا …در بازتوليدي دوباره درون ما به شکل زنده و جاندار متولد شود…تا نوازندگي ما در غايت کيفيت فني و در غايت زنده بودن و رواني در هر اجرا افرينشي جديد داشته باشد…انجا بود که فهميدم…در اين مدت من با توجه زياد بر روي جزئيات قطعه توانايي فني خود را بالا برده ام…و لحظه اي که تصميم گرفتم به قالب ان بي تفاوت باشم…فرصت افرينش ناخوداگاه به ان داده ام…پس اجراي من در نهايت دقت فني و در نهايت تازه گي و زنده بودن وپرهيز از هر نوع کليشه رنگ هنر به خود گرفت…
 
با اين توضبحات اميدوارم …روزنه جديد زمينه مطالعه ذن و فرهنگهاي شرقي در ذهن مخاطبان و هنر اموزان باز شده باشد…که درک و اجرا ي هنر شرقي بدون اگاهي ازاين مفاهيم مسلما در دام…سطحي گري  و ابتذال  و در جا زدن و تکرار مکررات خواهد افتاد…در پست هاي بعدي در باره ذهن و فرهنگ چاي و شمشير زني و نيز نقاشي ژاپني بيشتر خوام نوشت
منتشر شده در
دسته‌بندی شده در ذن

توسط aram

مدیر مجموعه تجسم خلاق

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *