نارادا با مايا روبهرو ميشود
روزي ماهاريشي نارادا به سري كريشنا گفت كه ميخواهد قدرت جاذبه مايا را تجربه كند.
سري كريشنا گفت: «باشد؛ اما نه حالا».
سالها گذشت. روزي او همراه با سري كريشنا در سراشيبي كوهي دور افتاده نشسته بودند كه سري كريشنا تشنه ميشود. او از نارادا ميخواهد كه مقداري آب برايش بياورد. نارادا ماني همه جا را بهدنبال آب براي معشوق خود جستجو ميكند؛ اما حتي يك قطره آب هم نمييابد. هر لحظه بر تشويش و اضطراب او افزوده ميشد كه مبادا نتواند خواسته معشوقش را برآورده سازد و تشنگي و عطش او را رفع كند.
نارادا از دور كلبهاي مي بيند و با عجله به سوي آن حركت ميكند. در خانه باز بود، او نگاهي به داخل ميكند و ناگهان چشمهايش خيره مي شود. او دختر بسيار زيبايي را در داخل خانه ديده بود كه زيبايي او وصف ناپذير بود.
در اين لحظه، ناگهان او سري كريشنا و آب را فراموش ميكند و مجذوب زيبايي دختري ميشود كه همچون فرشتگان آسماني زيبا بود.
نارادا به آن دختر زيبا گفت: «تو واقعاً زيبايي و من با نگاه اول عاشق و شيفته تو شدم. از تو خواهش ميكنم كه با من ازدواج كني و همسرم شوي!»
و پس از مدتي آن دو با هم ازدواج كردند و نارادا از زندگي مشترك خود واقعاً راضي بود. به زودي آنها صاحب فرزند شدند و نارادا بيش از پيش به جهان و جاذبههاي مادي پيوند خورد.
دست بر قضا، در روستايي كه در آن زندگي ميكردند، يك بيماري همهگير شيوع يافت. نارادا به همراه خانوادهاش روستا را به قصد يافتن يك محل امن براي زندگي ترك كرد. در اين راه، بايد از رودخانهاي مي گذشتند كه طغيان كرده بود. نيمي از راه عرض رودخانه را طي كرده بودند كه ناگهان جريان تندي همسر و دو فرزند نارادا را با خود برد. نارادا كه واقعاً ناراحت و مضطرب شده بود، شروع به گريه و زاري كرد. در اين موقع بود كه صدايي شنيد : «نارادا، من تشنه ام. يك ليوان آب به من نميدهي؟»
نارادا با شنيدن اين صدا يكه خورد و بهخاطر آورد كه سالها قبل سري كريشنا از او آب خواسته بود.
او عميقاً در فكر فرو رفت و متوجه شد كه تمام اين سالها به قدري مجذوب مايا شده كه خداوند را كاملاً فراموش كرده است. قدرت افسون و جاذبه مايا به حدي بود كه حتي فراموش كرده بود، بايد يك ليوان آب به معشوق خود سري كريشنا بدهد. نارادا با خود گفت : «واقعاً قدرت و جاذبه مايا فوقالعاده است!»
منبع " کتاب غذای روح 2 با ترجمه دکتر آرام "
انتشارات تجسم خلاق
www.aram24.ir