چطور بسياري از ما غذاي مانده ميخوريم؟
ويساخا دختر بسيار زيبا و با فضيلتي بود. او كه خود دختر يك مرد ثروتمند بود، تاجر ثروتمندي بنام نيگارا نيز او را به عنوان عروس خانوادهاش انتخاب كرده بود.
روزي نيگارا در حال صرف طعامي خوشمزهاي از حليم و عسل بود. ويساخا همچون يك عروس مودب، كمي آن طرفتر ايستاده بود و با علاقه پدر شوهرش را نگاه ميكرد.
در اين هنگام، يک بودايی به در خانه آنها آمد و تقاضای خيرات و صدقه کرد. نيگارا که آدم بیاعتقادي بود، هيچ توجهی به او نکرد.
ويساخا از اين رفتار بیرحمانه پدرشوهرش دل آزرده شد. او به گدا نزديک شد و گفت: «ببخشيد آقا، اينجا فقط وقتتان را هدر میدهيد. غذايی که پدر شوهر من میخورد، غذايی مانده است که به درد شما نمیخورد. لطفاً به خانه همسايه برويد، شايد بتواند چيزی به شما بدهد!»
وقتی نيگارا اين سخنان را شنيد، به شدت خشمگين شد و با عصبانيت فرياد زد: «چطور جرأت کردی که چنين حرفی بزنی؟ همين حالا خانه مرا ترک کن؛ ديگر نمیخواهم تو را ببينم!»
بلافاصله ويساخا به او گفت: «پدر، شما با اجازه پدرم مرا به اين خانه آورديد و حالا بايد از پدرم بخواهيد که بيايد و مرا به او تحويل بدهيد. اجازه دهيد که مردان حکيم و دانا در مورد من قضاوت کنند».
به اينترتيب، نيگارا به شورايی از مردان حکيم و دانا مراجعه کرد تا در مورد آنها قضاوت کنند. نيگارا پس از تعريفکردن ماجرا از آنها پرسيد: «چطور جرأت کرده در مورد مردی محترم و ثروتمند چنين گستاخانه سخن بگويد؟»
ويساخا در برابر اين سوال چنين پاسخ داد: «ای مردان حکيم و دانا، منظورم از غذای مانده اين بود که پدر شوهرم از ميوه و ثمره کارهای گذشته خود استفاده میکند؛ زيرا برای جمعکردن ميوههای تازهای که در کارهای آينده به آن نياز دارد، هيچ تلاشی نکرد.»
اعضای شورای قضاوت که از اين سخنان حکيمانه حيرتزده شده بودند، گفتند: «براستی که سخنان تو عين حقيقت است و آفرين بر تو که مايه افتخار ما هستی!» سپس آنها از نيگارا خواستند که به خاطر داشتن چنين عروس عاقل و با فضيلتی خدا را سپاسگزار باشد و با او با مهربانی رفتار کند.
منبع " کتاب غذای روح 2 با ترجمه دکتر آرام "
انتشارات تجسم خلاق
www.aram24.ir