کار من بود
جورج کوچک هديه با ارزشی از پدر خود گرفته بود و از اين بابت بسيار خوشحال و هيجانزده بود. او هميشه دلش میخواست که تبر پدرش را داشته باشد و اکنون به آرزوی خود رسيده بود. آن تبر بسيار زيبا و برندهاي بود که در نوع خود کمنظير بود.
جورج با هيجان وارد باغ خانه ويلاييشان شد و با تبر خوشدست خود چند درختچه را به راحتی تکه تکه کرد.
به هرحال، خوشحالی اين پسر کوچک چندان دوام نداشت. وقتی پدرش ديد که درختچه زيبا و مورد علاقه او تکه تکه شده، با عصبانيت فرياد زد: «چه کسی اين کار را کرده؟ اگر دستم به او برسد، به شدت تنبيهش خواهم کرد».
ابتدا، جورج از شنيدن اين جمله ترسيد كه چيزی بگويد؛ اما يک ندای درونی به او گفت که بايد خودت را معرفی کنی و عواقب عملت را بپذيری.
جورج کوچک به سمت پدر خشمگين خود رفت و گفت: «پدر، اين من بودم که چنين کاری کردم».
پدر که از صداقت و شجاعت فرزند کوچکش متعجب شده بود، بلافاصله خشم و عصبانيت را کنار گذاشت و با مهربانی و ملاطفت به فرزندش گفت: «پسرم، من به صداقت تو افتخار می کنم!»
منبع " کتاب غذای روح 2 با ترجمه دکتر آرام "
انتشارات تجسم خلاق
www.aram24.ir