داستان باری که هنوز حمل می‌شد

داستان باری که هنوز حمل می‌شد

دو راهب بودايي در راه دير، به رودخانه‌ای رسيدند که آب آن بالا آمده بود. آنجا با دختر بسيار زيبايی رو به رو شدند که ملتمسانه از آنها خواست، به او کمک کنند تا از رودخانه عبور کند.

راهب ارشدتر دلش به حال دختر سوخت و به او گفت: «خواهرم، بيا و روی پشت من بنشين تا تو را به سلامت به آن سوی رودخانه برسانم».

راهب جوانتری که همراه او بود، از اين کار بسيار ناراحت شد و با خود گفت: «آيا بودا در مورد گرفتارشدن در دام شهوت هشدار نداده است؟ چرا تعاليم او را اجرا نمی‌کنند ؟ نه تنها از آن دوری نمی‌کنند، بلکه به استقبال آن می‌روند!»

راهب جوانتر مرتباً فکرهای بد به خود راه می‌داد؛ اما هيچ کلمه ای به زبان نمی‌آورد. ظرف چند دقيقه آنها از رودخانه عبور کردند. راهب ارشدتر دختر را به سلامت به آن سوی رودخانه رساند و با لبخند متينی تشکر او را پاسخ گفت. چند ساعتی گذشت و آنها به نزديکی دير رسيده بودند. راهب جوانتر با عصبانيت به دوست همراهش گفت: «من معتقدم که کار درستی نکردی!»

راهب ارشدتر پرسيد «چه کار ناثوابی انجام داده‌ام؟»

راهب جوانتر ادامه داد: «شما نبايد آن دختر را روی پشت خود حمل می‌کرديد و …». موعظه راهبِ جوانتر پايان نداشت و همچنان به نصايح خود ادامه می داد که راهب ارشدتر حرف او را قطع کرد و با خنده گفت: «برادر عزيزم، من مدتها است که آن دختر را زمين گذاشته‌‌ام، اما تو هنوز او را حمل می‌کنی!»

 

منبع " کتاب غذای روح 2 با ترجمه دکتر آرام "

انتشارات تجسم خلاق

www.aram24.ir

توسط aram

مدیر مجموعه تجسم خلاق

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *