داستان ثروتت را به من بده
روزی زاهدی سيّاح به حومه يک روستا میرسد. او پس از پيمودن مسيری طولانی، خسته و کوفته زير درختی به استراحت مینشيند.
يک روستايی نزد او میآيد و به او میگويد: «سنگ را بده، سنگ قيمتی را بده!» زاهد میپرسد: «دوست عزيز، کدام سنگ؟ چه سنگی میخواهی؟»
روستايی میگويد: «ديشب در خواب، خداوند به من گفت که صبح روز بعد زاهدی را در حومه روستا ملاقات میکنی. او يك سنگ قيمتی به تو میدهد که با آن ثروتمندترين مرد روی کره زمين میشوی!»
زاهد سنگی از روی زمين برمیدارد و به او میدهد. روستايی با خود فکر میکند که اين همان سنگ گرانبها است. صبح روز بعد، روستايی نزد زاهد برمیگردد و درحالي که هيچ نشانهای از رضايت و شادی در چهره نداشت، چنين میگويد: «ای مرد خدا، ديشب حتی يک لحظه هم نتوانستم بخوابم. آرامشم به خاطر اين سنگ گران بها به هم خورده است و میخواهم آن را به تو باز گردانم. از تو خواهش میکنم كه از ثروت خودت به من بدهی!»
زاهد باخنده میگويد: «اما من هيچ ثروتی ندارم که به تو بدهم».
روستايی نيز میگويد: «چرا داری، حتماً ثروت بسيار ارزشمند و هنگفتی داری که به اين سادگی سنگی بسيار گرانبها را به من میبخشی!»
منبع " کتاب غذای روح 2 با ترجمه دکتر آرام "
انتشارات تجسم خلاق
www.aram24.ir