نظريه هاي شخصيت :
رويکرد زيستي :
1 ـ نظريه بقراط :
اعتقاد به اينکه بين ساختمان بدن و مزاج يا خلق و خوي افراد رابطه وجود دارد از عقايد پايدار تاريخ بشري است يکي از قديمي ترين اين طبقه بنديها ،طبقه بندي «بقراط»است که اشخاص را برحسب اينکه کدام يک از مزاجها برآنها مسلط باشد به اخلاط چهارگانه :سودايي ،دموي ،بلغمي و صفراوي تقسيم کرده .بقراط براي هريک از اين نمونه ها مختصات رواني و بدني خاصي قايل
بود.بقراط (حدود 460 ـ 375 ق .م )شخصيت آدم را تابع مزاج مي پنداشت:
دموي مزاج :ظاهري خوش آب و رنگ داد و قوي بنيه است .آدمي است خوش گذران ،خوش بين ،جدي و فعال ،بدون عمق و سطحي ؛
بلغمي مزاج :داراي بدني پرچربي و قطور ،و داراي اخلاقي زودآشنا ، اجتماعي ،کم فعاليت ،وارفته و کند ذهن .
صفراوي مزاج :باريک اندام ،داراي پوست بدني معمولاً گرم و خشک و زيتوني رنگ ،و ازنظراخلاقي تند خو ، زود خشم ،جاه طلب و حسود و ثابت قدم .
سوداوي مزاج :سيه چهره و دراز اندام ،داراي قيافه اي پرحرکت و چشماني درخشان ،از لحاظ شخصيتي مضطرب ،نگران ،ناراضي ، بدبين ، پرجنب و جوش ولي بدون پايداري و استقامت (ستوده ،1382).
2 ـ نظريه کرچمر:
ارنست کرچمر (17)روان پزشک آلماني در سال 1921 ،با انتشارکتاب ساخت بدن و منش (18)و با استفاده از روشهاي انساني سنجي جسمي (19)انسانها را به دو تيپ فربه تنان (20)و لاغرتنان (21)تقسيم کرد و بعداً يک سنخ سوم به نام سنخ پهلواني (22)نيزبه آنان افزود ،به هريک از اين سه سنخ جسمي يک سنخ رواني مربوط مي شود :مثلاً فربه تنان ازنظر رواني ادواري خوي ، لاغرتنان ، اسکزوئيد خوي و سنخ پهلواني صرع و اره خوي هستند.ادواري خويان (23)ازنظرخلق و خوي بي ثبات و سکون ، و از نظر رواني ، عاطفي و احساساتي هستند اسکيزوئيد خويان (24)شخصيت گسيخته دارند و درون گرا هستند .صرع واره خويان (25)محتاط و محافظه کار و کندند.(کريمي 1375).
رويکرد صفات :
در رويکرد صفات سعي براين است که خصوصيات اساسي فرد که جهت دهنده ي رفتاراو است تفکيک و توصيف شود .دراين رويکرد ، به شخصيت اجتماعي فرد توجه مي شود و بيشتر توصيف شخصيت و پيش بيني رفتار مورد توجه است تا رشد شخصيت .درنظريه هاي صفات مردم از جهت ابعاد يا مقياس هايي چند که هريک نموداريک صفت است متفاوت شمرده مي شوند .به اين ترتيب در رويکرد صفات به اين توجه مي شود که هر فرد درابعاد مختلف چه جايگاهي دارد .(اتکينسون و همکاران ).
آيزنک :ازجمله کساني است که در زمينه ي رويکرد صفات تحقيقاتي انجام داده است .نتيجه ي نهايي تحقيقات آيزنک معلوم داشت که شخصيت داراي سه حد است که هرکدام يک قطب مخالف دارد .
بدين قرار :
1 ـ درون گرايي (برون گرايي )
2ـ روان نژندي (فقدان روان نژندي )
3ـ روان پريشي (فقدان روان پريشي )
آيزنک ضمناً افرادي را که به هريک ازاين قطب هاي نهايي تعلق دارند ازنظر رواني توصيف و تعبير کرده است .بعضي از صفات هريک از اين تيپ ها بدين قرارند :
1 ـ درون گرايان :درون گرايان زيرتأثير ويژگيهاي سيستم عصبي مرکزي قرار دارند .استعداد سرشتي آنها براي تحريک پذيري زياد است .ازمحرک ها اجتناب مي کنند .رشد آنها عمودي است .کمترمعتاد به دود هستند .به هر حال پيپ را ترجيح مي دهند .بيشتر درخود فرو مي روند ،خيال پرورند ، علاقه اي به شرکت در اجتماعات ازخود نشان نمي دهند ؛گوشه گير و انزوا طلب هستند .ميزان هوششان بالا است قوه ي بيانشان عالي است .معمولاً در کارها دقيق هستند ولي گامها را آهسته و با احتياط برمي دارند .فزوني طلب هستند ولي براي کارهايي که انجام مي دهند به قدرکافي ارزش قائل نيستند . بيشتر پايبند به سنت ها و اصول ديرين هستند گرايش به احساس کمبود(حقارت)درآنها زياد است .براي ابتلاي به دلواپسي و افسردگي و وسواس ، آمادگي بيشتري دارند .
2 ـ برون گرايان :برون گرايان نيز زيرتأثيرسيستم عصبي مرکزي هستند ، استعداد آنها براي تحريک پذيري کم است ،يعني حساسيت کمتري در برابر محرک ها دارند ،دموي مزاجند ،رشد بدني آنها افقي است و مي توانند پاي خود را براي مدت درازتري بلند نگاه دارند .آنها فاصله هاي زماني را کوتاه تر از درون گرايان احساس مي کنند ، ونيزبيش ازاينها دود استعمال مي کنند و سيگار را هم ترجيح مي دهند به دنبال چيزهاي تحريک آميز مي گردند ؛ازکارهايي که در آنها احتمال خطريا ضررمي رود رويگردان مي شوند به کار و کوشش علاقه اي چندان ندارند و نيروي کمتري به کار مي اندازند ،هوششان نسبتاً کم و قوه بيانشان ضعيف است پايداري و استقامت ندارند ؛درکارهايشان شتابزدگي هست ولي دقيق نيست .چندان فزوني طلب نيستند ،ولي براي کارهايي که مي کنند زياده از حد ارزش قائلند .انعطاف پذيرند ؛شوخي و لطيفه را خيلي دوست مي دارند ،به خصوص اگرجنبه جسمي داشته باشد .گرايش بيشتري براي تظاهرات ناشي از هيستري دارند.
3 ـ روان نژندان :روان نژندان زيرتأثيرسيستم عصبي خود کار قرار دارند . ديدشان در تاريکي کمتر از ديد افراد بهنجار است .اگرچشمهاي آنها با پارچه بسته شده باشد بيش از افراد به هنجار تعادل خود را از دست مي دهند . جسماً و روحاً ضعيف و ناقص هستند از حيث هوش و تسلط برنقش و ادراک حسي و تمرکز حواس و اراده و سعي و کوشش از متوسط افراد به هنجار پايين ترند .تلقين پذيرند و در انديشيدن و عمل کردن کند هستند .
4 ـ روان پريشان :سخت و دشوار هستند .ازعهده نقاشي به واسطه ي آيينه خوب بر نمي آيند .درجمع زدن پي در پي ضعيف هستند .تمرکز حواسشان کم است ؟حافظه شان ضعيف است .به کندي چيزمي خوانند و به طورکلي از نظر فهم و ادراک و اعمالي که تحرک لازم دارد بسيار کند هستند و بيشتر ساکن و بي حرکت مي مانند سطح آرزو و توقعشان کمتر با واقعيت تطبيق مي کند . آمادگي ندارند به اينکه خود را با تغييراتي که درمحيط زندگي روي مي دهد سازش دهند.(سياسي ،1369).
در مورد قطب هاي مخالف برون گرايي و درون گرايي آيزنک نظريونگ را تأييد مي کند و ضمناً آنها را داراي وجه شباهتي با تشريحي که فرويد از روان کرده است مي داند ،بدين معني که نهاد درمورد برون گرا داراي قدرت واسطه است ، در صورتي که فن برتر درمورد درون گرا قدرت بيشتري دارد ديگر اينکه ميان افراد کاملاً بهنجار از يک سوي ،وافرادي که دريکي از دو قطب نهايي روان نژندي و روان پريشي قرار دارند از سوي ديگر ،فاصله بسيار زياد است در اين فاصله است که افراد ممکن است به سوي يکي از آن دو قطب نزديک شوند ، يعني به تدريج و کما بيش صفات اختصاصي يکي از آن دو قطب را پيدا کنند .ديگراينکه دو قطب روان پريشي و روان نژندي با هم ترکيب مي شوند و قطبي تشکيل مي دهند که افراد ممکن است از خود بهنجاري به تدريج عدول کنند و به آن قطب مرکب متمايل گردند .آيزنک معتقد است که اين قطب مرکب خيلي بيشتر ديده مي شود تا قطب خالص روان پريشي يا روان نژندي (عيسي پره ، 1382).
يونگ :يونگ نيز براي افراد انساني ، برحسب آنکه بيشتر متوجه عالم درون باشند يا عالم بيرون ،دو سنخ شخصيتي قايل است :گروه اول را درون گرا و گروه دوم را برون گرا مي نامد .يونگ براي آدمي چهار کارکرد (26)نيز قايل است که عبارتند از :حس کردن (27)شهود (28)تفکر (29)و احساس (30)(يونگ ،1927 به نقل از شولتر).
جدول 1
تيپ هاي روانشناختي يونگ
برون گراي متفکر:منطقي ، عيني ، متعصب
برون گراي احساسي :عاطفي ، حساس ، معاشرتي ، بيشتر خاص زنان است تا مردان
برون گراي حسي :اجتماعي ، لذت جو ،انعطاف پذير
برون گراي شهودي :خلاق ، قادر به برانگيختن و غنيمت شمردن فرصت ها
درون گراي متفکر:بيشتر به انديشه ها علاقه مند هستند تا مردم
درون گراي احساسي :تودار ،خوددار ،با اين حال قادر به داشتن عواطف عميق
درون گراي حسي:درظاهربي اعتنا و خشک ،خود را در فعاليتهاي هنر شناختي ابراز مي کنند
درون گراي شهودي :بيشتر در ارتباط با ناهشيار هستند تا واقعيت روزمره ( شولتز)
باوجود فقدان توافق درباره ي تعداد صفات بنيادي شخصيت ،مطالعات صفات مشترکي را به دست داده است .دو بعدي که دربيشتر مطالعات تحليل عوامل شخصيت يافت شده عبارتند از «برونگرايي ـ درونگرايي »و «استواري ـ نا استواري هيجاني »درانتهاي درونگرايي اين مقياس ،افراد خجولي قرار دارند که ترجيح مي دهند در تنهايي کار و کوشش نمايند و به خصوص هنگام رو به رو شدن با فشار يا تعارض هيجاني درخود فرو روند .
در انتهاي برونگرايي ،افرادي قراردارند که مردم آميزند و حرفه هايي را ترجيح مي دهند که درآنها مستقيماً با مردم رابطه داشته باشند .اين افراد زماني که تحت فشار باشند مشارکت ديگران را مي طلبند .
استواري ـ نااستواري ،بعد هيجان پذيري است که افراد آرام ،سازگار و قابل اعتماد در انتهاي استواري آن و اشخاص متلون ،مضطرب و عصبي و غير قابل اعتماد در انتهاي ديگر آن قرار مي گيرند .
انتقاد :مهمترين انتقادي که بعضي از نظريه پردازان شخصيت به روش صفات وارد مي دانند اين است که رفتار ممکن است در شرايط مختلف بسيار متغير باشد (اتکينسون و همکاران ).
رويکرد يادگيري اجتماعي :
نظريه پردازان صفات ،برتعيين کننده هاي شخصي رفتار تأکيد مي کنند .در برابر رويکرد صفات ،درنظريه ي يادگيري اجتماعي ، که توسط آلبرت بندورا عنوان شده براهميت تعيين کننده هاي محيطي با موقعيتي تأکيد مي شود .
براي نظريه پردازان يادگيري اجتماعي ، رفتار محصول تعامل مداوم متغيرهاي شحصي و محيطي است .شرايط محيطي ، از طريق يادگيري به رفتار شخص شکل مي دهد .درعوض رفتار شخص نيز درشکل گيري محيط مؤثر واقع مي شود .آدميان و موقعيت ها به صورتي دو سويه بر هم تأثير مي گذارند براي آنکه بتوان به پيش بيني رفتار دست زد بايد از چند و چون تعامل ويژگيهاي آدمي با ويژگيهاي محيط اطلاع حاصل کرد .
طبق نظريه يادگيري اجتماعي بندورا بخش اعظم تفاوت هاي رفتاري افراد نتيجه تفاوت هايي است که آنان از لحاظ تجارب دوران رشد خود با همديگر دارند .بعضي از الگوهاي رفتار از راه تجربه مستقيم ياد گرفته مي شود . فرد به خاطر رفتارهاي خاص تشويق و تنبيه مي شود .ليکن بسياري از پاسخ ها بدون تقويت مستقيم ،يعني از راه مشاهده و يا يادگيري از راه مشاهده کسب مي شوند .آدمي مي تواند با مشاهده اعمال ديگران و نتايج حاصل از آن چيزهايي را بياموزد .در واقع اگر قرار بود تمام پاسخ هاي ما از راه تقويت مستقيم آموخته شود يادگيريهاي آدمي روندي بسيار کند و ناکارآمد مي داشت . (به عقيده ي نظريه پردازان يادگيري اجتماعي ، تقويت لازمه ي يادگيري نيست اگر چه مي تواند با متمرکز کردن توجه فرد در جهت مناسب ،يادگيري را تسهيل کند ).
يکي از فرضيه هاي اساسي نظريه يادگيري اجتماعي اين است که مردم طوري رفتار مي کنند که براحتمال دستيابي خود به پاداش بيفزايند .خزانه ي رفتارهاي آموخته شده فرد دامنه ي گسترده اي دارد ؛رفتاري که در يک شرايط معين انتخاب مي شود بستگي به نتيجه اي دارد که از آن انتظار مي رود .
تقويت به سه صورت رفتار آموخته شده را کنترل مي کند :
1 ـ مستقيم (پاداش ملموس ، تأييد يا عدم تأييد اجتماعي و يا تخفيف يافتن شرايط آزار دهنده ).
2ـ مشاهده اي (مشاهده دريافت پاداش يا تنبيه يک شخص ديگر به خاطر رفتاري شبيه رفتار خود ).
3ـ خود ـ تدبيري (31)ارزيابي عملکرد خود از راه تحصين يا سرزنش خويش (اتکينسون و همکاران ).
از ديگر دانشمنداني که سهم عمده اي در يادگيري دارند ،واتسون و اسکپنر هستند .جان بي واتسون براساس پژوهش خود در زمينه ي شرطي سازي کلاسيک ادعا کرد که کل رفتار ،يا شخصيت انسان ناشي از يادگيري است . واتسون همانند بسياري از رفتار گرايان آن زمان معتقد بود که نوزاد به صورت يک لوح سفيد (32)يا صفحه خالي (33)است و درانتظار نوشته شدن چيزي بر روي آن از طريق تجربه هاي يادگيري است او حتي تا جايي که پيش رفته که ادعا کرد :
«دوازده نوزاد سالم و تندرست را در اختيار من قرار داده و اجازه بده که مطابق جهان شخصي خودم آنها را بزرگ کنم و بدين ترتيب ، تضمين مي کنم که يکي از آنها را به طور تصادفي انتخاب کرده و بدون توجه به استعدادها ، علايق ، اميال ، فعاليت ها ، و نژاد اجدادش از او يک دکتر حقوقدان ،هنرمند ، تاجر و بلي حتي ،يک گدا و دزد بسازم.»(واتسون ، 1930).
در پي ادعاهاي واتسون ، بي .اف .اسکينر رفتارگرا ادعا کرد که ما براي تعيين شخصيت کافي است که تنها به محرک ها و پاسخ ها توجه کنيم اسکينرمي گويد اگر شما کمرو هستيد و از نزديک شدن به ديگران واهمه داريد به اين علت است که شما در نتيجه تعاملهاي پيشين با اعضاي خانواده ، دوستان ،معلمان و ديگران ياد گرفته ايد که به اين طريق رفتار کنيد (اسکينر ، 1990)، شخصيت دقيقاً يک پديده ي بيروني و قابل مشاهده است که ريشه هاي زيستي يا دروني آن کم يا هيچ است .
در مورد پيش بيني رفتار فرد در يک موقعيت معين ،نظريه پردازان يادگيري اجتماعي بيشتر بر تفاوتهاي فردي در زمينه هاي رشد شناختي و تجارب آموخته شده ي اجتماعي تأکيد دارند تا برصفات انگيزشي .بعضي از تفاوت هاي فردي يا متغيرهاي شخصي که با شرايط موقعيتي تعامل داشته و بر رفتار تأثير مي گذارند عبارتند از :
1 ـ توانش ها :شامل توانائيهاي هوشي ، ومهارتهاي اجتماعي و جسماني و ساير تواناييهاي اختصاصي است .
2 ـ راهبردهاي شناختي :مردم از لحاظ توجه انتخابي به اطلاعات ،رمزگرداني رويدادها ،و گروه بندي آنها به مقوله هاي معنادار،تفاوت هايي با يکديگر
دارند.يک واقعه ممکن است به نظريکي خطرناک و براي ديگري چالش انگيز باشد .
3 ـ انتظارات:انتظاراتي که شخص در مورد پي آمدهاي رفتارهاي مختلف دارد وي را درانتخاب رفتارش راهنمايي مي کند.حتي انتظاراتي هم که از تواناييهاي خود داريم بررفتارها تأثيرمي گذارد.ممکن است نتايج رفتار معيني را پيش بيني کنيم ،ليکن به علت ترديد درباره ي توانايي خود براي انجام آن کار اقدامي نکنيم .
4 ـ ارزش کار از نظر شخصي :افرادي هم که انتظارات همانندي دارند ممکن است به خاطر اينکه براي نتايج مختلف ارزش متفاوتي قائلند رفتارهاي متفاوتي نشان دهند.ممکن است دو دانشجو هردوانتظار داشته باشند که رفتارهاي معيني مقبول نظر استاد باشد .ليکن ممکن است اين امر درنظر يکي بي اهميت و در نظر ديگري با اهميت جلوه کند .
5 ـ نظام ها و نقشه هاي خودگرداني :مردم از لحاظ معيارها و قواعدي که براي نظام دادن ،به رفتار خود به کار مي گيرند (ازجمله پاداش هايي که به خاطر موفقيت و تنبيه هايي که به خاطر شکست براي خود در نظر مي گيرند) ، و نيزتوانايي طرح ريزي واقع بينانه به منظور رسيدن به هدف متفاوتند . (ميشل 1981).
همه ي اين متغيرهاي شخصي با شرايط يک موقعيت معين درتعامل قرار مي گيرند و از اين راه تعيين مي کنند که شخص در آن موقعيت چه خواهد کرد . مردم با اعمالشان شرايطي درمحيط خود به وجود مي آورند که بر رفتارشان تأثيرمي گذارد.براي مثال ،آزمايش ساده ي زير را در نظر بگيريد :فرض کنيد در جعبه ي اسکينر در حالي که توري فلزي کف آن به برق متصل است موشي را قرار مي دهيم .ترتيبي داده ايم که در هردقيقه يک بار يک ضربه برقي به موش وارد شود .اما موش مي توان با فشردن اهرمي جريان برق را به مدت 30 ثانيه قطع کند .حيوانهايي که اين رفتار تسلط بر محيط را ياد بگيرند مي توانند يک محيط خالي از تنبيه براي خود به وجود آورند ،اما حيوانهاي کندآموز مجبورند وضعيت ناخوش آيندي را تحمل کنند .بنابراين مي توان گفت که محيط بالقوه براي همه ي حيوانها يکسان است ولي محيط واقعي به رفتار خود آنها بستگي دارد (باندورا ، 1977).
به همين ترتيب ،شخصي که رفتار ناخوشايندي دارد ممکن است اغلب با محيط اجتماع خصمانه اي برخورد کند زيرا رفتارش در ديگران خصومت بر مي انيگزد .اما فرد خوش برخوردي که در ايجاد جو راحت براي ديگران مهارت کافي دارد با محيط کاملاً متفاوتي برخورد مي کند .موقعيت ها را تا حدودي خود ما مي سازيم .
انتقاد :منتقدان معتقدند که نظريه هاي رفتاري و يادگيري اجتماعي خيلي محدود هستند و تنها بررفتارهاي قابل مشاهده تأکيد دارند ، و عوامل ژنتيکي ، فيزيولوژيکي و شناختي را ناديده مي گيرند .
نظريه پردازان يادگيري از اين نظر مورد انتقاد قرار گرفته اند که افراد را در مجموع شبيه آن چه آموخته اند مي پندارد و نه چيزي بيشتر .رفتار گرايان ، به ويژه متهم شده اند که فرد را بدون شخصيت و ارگانيسم را «خالي »در نظر مي گيرند (فرز ،1984 به نقل از هافمن و همکاران )
رويکرد روانکاري :
نظريه ي روانکاري ،شخصيت را از ديدگاهي کاملاً متفاوت از دو نظريه قبل مي نگرد.هم نظريه ي صفات و هم يادگيري اجتماعي ، هردو برشخصيت اجتماعي تأکيد داشته و درمقام نخست به رفتار توجه دارند .برعکس ، نظريه هاي روانکاري با مطالعه ي شخصيت خصوصي سرو کار دارند ،يعني انگيزه هاي ناهشياري که رفتار را هدايت مي کنند.دراين نظريه ها رشد شخصيت نيزمورد توجه است .
نظريه هاي فرويد که بر50 سال درمان بيماران مبتلا به اختلالات هيجاني استوار است .24 جلد کتاب را به خود اختصاص مي دهد ،که آخرين آنها ، خلاصه روانکاري به سال 1940 يک سال پس از مرگ او منتشر شده است . فرويد ذهن انسان را به کوه يخ شناوري تشبيه مي کرد که بخش کوچک آن که بر سطح آب نمايان است نمودار تجارب هشيار و بخش بسياربزرگتر زيرين آن نمودار ناهشيار است ،يعني انبار تکانه ها ،شهوات و خاطرات غيرقابل دسترس که بر افکار و رفتار ما تأثيرمي گذارند .
فرويد معتقد بود شخصيت از سه نظام عمده تشکيل شده است که عبارتند از نهاد (34)، خود (35)، فراخود(36).هريک از اين نظام ها کارکردهاي خاص خود را دارند ليکن از راه تعامل با يکديگر است که به رفتار انتظام مي بخشد .
نهاد :نهاد ابتدايي ترين بخش شخصيت است که در نوزاد وجود دارد و بعدها خود و فراخود از آن منشعب مي شوند .نهاد از تکانه ها يا سائق هاي زيستي نظير نياز به غذا ،آب ،دفع فضولات بدن ، اجتناب از درد و گرايش به لذت جنسي تشکيل مي شود .فرويد معتقد بود که پرخاشگري نيز يک سابق اساسي زيستي است .نهاد در پي ارضاي فوري اين تکانه ها است .نهاد همچون کودکان خردسال براساس اصل لذت عمل مي کند ، يعني کوشش دارد که بدون اعتنا به مقتضيات از درد بگريزد و لذت کسب کند .
خود:همراه با پيشرفت يادگيري کودک در زمينه ي توجه به مقتضيات واقعيت ، بخش جديدي درشخصيت به نام خود به وجود مي آيد.خود ازاصل واقعيت تبعيت مي کند،يعني اينکه ارضاي تکانه ها تا هنگام فراهم آمدن شرايط مناسب بايد به تأخيربيفتد.خود درواقع مدير اجرايي شخصيت است زيرا اوست که تصميم مي گيرد چه فعاليت هايي مناسب است و کدام تکانه هاي نهاد بايد ارضا گردد و به چه شيوه اي ،خود بين خواسته هاي نهاد و واقعيات جهان و مقتضيات فراخود ميانجيگري مي کند .
فراخود :بخش سوم شخصيت يعني فراخود معرف بازنماييهاي دروني شده آن دسته از ارزش ها و اخلاقيات جامعه است که توسط والدين و افراد ديگر به کودک آموخته مي شود .فراخود در واقع همان وجدان فرد است و درباره ي درست يا غلط بودن اعمال فرد داوري مي کند .نهاد در جستجوي لذت است . خود به آزمون واقعيت مي پردازد و فراخود درگير کمال طلبي است . فراخود در جريان واکنش هاي کودک به پاداش و تنبيهات والدين به وجود مي آيد و در بردارنده ي وضعيت هايي است که کودک به خاطر آنها يا تنبيه و سرزنش شده و يا پاداش ديده است .(اتکينسون و همکاران ).
غرايز :غرايز درنظام روانکاري عوامل سوق دهنده يا حرکت دهنده در پويايي شخصيت اند ،نيروهاي زيستي فرد که انرژي رواني را آزاد مي کنند .گرچه کلمه ي «غريزه »در زبان انگليسي مورد استفاده ي پذيرفته شده اي دارد ؛اما فرويد معناي ديگري از آن در نظر داشت .فرويد کلمه آلماني Instinkt را نه در مورد انسان ها ، بلکه تنها در اشاره به سابقه هاي مادر زادي حيوانات به کار مي برد .اصطلاح فرويد در اشاره به انسان در زبان آلماني ، يعني Trieb مي توان به عنوان نيروي سوق دهنده يا تکانه ترجمه کرد .(بتلهايم (37)، 1982).
فرويد کوشش نکرد فهرست مفصلي از همه ي غرايز انسان ارائه دهد ،اما آنها را به دو طبقه تقسيم کرد:غرايززندگي و غرايز مرگ .از جمله غرايز زندگي عبارتند از:گرسنگي ، کشش جنسي و تشنگي ، که هدف آنها صيانت نفس و بقاي نوع است .اينها نيروهاي خلاق اند که خود زندگي را حفظ مي کنند ،و شکلي از انرژي که از طريق آن جلوه گر مي شود ليبيدو (38)ناميده
مي شود.غريزه مرگ يک نيروي مخرب است .اين نيرو مي تواند به درون متوجه شود مانند خودکشي و آزارطلبي (39)، يا به بيرون مانند پرخاشگري و نفرت .
اضطراب :نقش اضطراب دراين نظام آن است که هشدار مي دهد ، من مورد تهديد قرار دارد .فرويد سه نوع اضطراب را توصيف کرد :عيني ، نوروتيک و اخلاقي ،اضطراب عيني (40)براثر ترس از خطرهاي واقعي در دنياي واقعي رخ مي دهد .اضطراب نوروتيک (41)و اضطراب اخلاقي (42) ازاضطراب عيني مشتق مي شوند .اضطراب نوروتيک از شناخت خطربالقوه که ذاتي ارضاي تمايلات غريزي است ناشي مي شود .اين اضطراب ترس از غرايز نيست ،بلکه ترس از تنبيهي است که ممکن است به دنبال رفتار ناسنجيده تحت فرمان نهاد روي دهد .به عبارت ديگر ، اضطراب نوروتيک عبارت از ترس از تنبيه براثر بروز تمايلات تکانشي است .اضطراب اخلاقي از ترس وجدان ناشي مي گردد .هنگامي که شخصي عملي را انجام مي دهد يا درباره ي انجام عملي فکر مي کند که با مجموع ارزش هاي اخلاقي وجدان در تضاد است ، ممکن است احساس گناه يا شرم را تجربه کند .
اضطراب يک نيروي ايجاد کننده تنش دررفتار انسان است ،و شخص را برمي انگيزد که حالت تنش را کاهش دهد .فرويد معتقد بود که من براي مقابله با اضطراب تعدادي از دفاع هاي حفاظتي را پرورش مي دهد ، يعني مکانيسم هاي دفاعي (43)که انکارها يا تحريف هاي ناآگاهانه واقعيت هستند .
منبع :http://rasekhoon.net/