داستان در جستجوی دوست
مالک مرد زاهد و پرهيزگاری بود که همسايههايش او را دوست داشتند و احترام خاصی برای او قائل بودند.
مرد جوانی که در همسايگی او زندگی میکرد، بسيار شرور و بدنام بود. او برای تمامی مردم آن محل مزاحمت ايجاد میکرد. اهالی محل نزد مالک آمدند و از او خواستند تا با آن جوان شرور صحبت کند تا شايد دست از شرارت بردارد.
مالک نزد جوان شرور رفت و با مهربانی از او خواست که دست از رفتارهای بدش بردارد. جوان با تکبر پاسخ داد: «من تحت حمايت سلطانم و هرکاری كه بخواهم انجام میدهم و کسی حق ندارد مرا مورد بازخواست قرار دهد».
مالک پرسيد: «اگر مردم شکايت تو را نزد سلطان ببرند چه؟»
جوان با خنده پاسخ داد: «بیفايده است؛ چون سلطان به قدری شيفته من است که هيچ توجهی به سخنان آنان نمیکند».
مالک هشدار داد که من نزد سلطان سلطانها، پادشاه پادشاهان، پروردگار يکتا از تو شکايت میکنم.
جوان با لبخند مسخرهآميز پاسخ داد: «خداوند رحمان و رحيم است و مهربانتر از آن است که مرا مجازات کند!»
رفتار اين جوان شرور، روز به روز بدتر میشد و به جايی رسيد که ديگر قابل تحمل نبود؛ لذا، اهالی محل چارهای جز برخورد با او نيافتند. مالک نيز پذيرفت که به آنها ملحق شود.
همان شب، مالک در خواب صدايی شنيد : «با دوست من برخورد نکن؛ او تحت حمايت من است».
صبح روز بعد، مالک به جمع همسايهها برای برخورد با آن جوان، ملحق نشد.
جوان شرور که از عدم حضور مالک در اين جمع متعجب شده بود، بعدازظهر همان روز به ديدن مالک رفت و از او پرسيد «چرا همراه بقيه نبودی؟»
مالک خواب خود را برای او تعريف کرد. جوان شرور با تعجب پرسيد: «واقعاً خداوند مرا دوست خود خواند؟»
مالک با صراحت و اطمينان جملهای که در خواب شنيده بود را تکرار کرد.
از آن پس، ديگر جوان در آن محل ديده نشد. مردم گمان میکردند که برخورد آنها موثر واقع شده؛ اما نمیدانستند که او کجا رفته است.
سالها گذشت، مالک در زيارت خانه خدا دوباره آن جوان را ديد. مالک که از ديدن او در اين شهر مقدس متعجب شده بود، از او پرسيد: «چه چيزی تو را به اينجا کشانده است؟»
جوان پاسخ داد: «از روزی که خوابت را برايم تعريف کردی، من نيز درجستجوی دوست گمشدهام هستم و تا او را پيدا نکنم، دست از جستجو برنخواهم داشت».
منبع " کتاب غذای روح 2 با ترجمه دکتر آرام "
انتشارات تجسم خلاق
www.aram24.ir