داستان قدرت يك قطره اشك
گورو سانت دهارميداس1 برادر بسيار ثروتمندي داشت. وقتي برادر ثروتمند او از دنيا رفت، ثروت هنگفتش به فرزندش رسيد. متاسفانه او از اين ثروت براي خوشگذراني و لذات حيواني خود استفاده كرد و از فرصت به دست آمده هيچ استفاده، مفيدي نكرد.
روزي سانت دهار ميداس به ديدن برادرزادهاش آمد. حتي زمانيكه اين مرد خدا ميهمان او بود، برادرزادهاش به اعمال زشت و پليد خود ادامه داد. دل آن مرد خدا شكست؛ اما لب به اعتراض نگشود.
صبح روز بعد، سانت دهار ميداس با قلبي آكنده از غم و اندوه با برادرزادهاش خداحافظي كرد.
وقتي خواست بند كفشش را ببندد، برادرزادهاش گفت: «عموجان، اجازه بده من اينكار را بكنم!»
درحاليكه برادرزادهاش خم شده بو تا بندهاي كفشش را ببندد، قطره اشكي از چشمهاي آن مرد خدا چكيد و جلوي پاي برادرزادهاش افتاد. قدرت اين اشك بهقدري بود كه آن جوان خطاكار را كاملاً منقلب و متحول ساخت.
جوان خطاكار به پاي عموي زاهد خود افتاد و از او خواست تا او را به شاگردي و مريدي بپذيرد و به لطف خداوند و تعاليم الهي او انسان پرهيزگار و مومني شد.
منبع " کتاب غذای روح 2 با ترجمه دکتر آرام "
انتشارات تجسم خلاق
www.aram24.ir