دو راهي پسر كوچك
راوي پسر كوچكي بود كه والدينش عميقاً او را دوست داشتند و به او عشق ميورزيدند. آنها مصمم بودند كه فرزندي تربيت كنند كه باعث افتخار آنها باشد. پدرش مرتباً به او ميگفت: «هرگز نبايد دروغ بگويي و به خاطر داشته باش كه خداوند حقيقت را دوست دارد!»
راوي شديداً تحت تأثير اين سخنان قرار گرفته بود. او به پدرش قول داد كه تمام تلاشش را بكند تا هرگز دروغ نگويد.
روزي فردي به خانه آنها آمد. راوي كوچك مشغول بازي در باغ بود. او از راوي پرسيد: «پدرت خانه است؟ اگر خانه هست، به او بگو كه مدير بانك آمده تا تو را ببيند».
راوي با احترام گفت: «بفرماييد بنشينيد آقا، من ميروم داخل تا ببينم آيا پدرم خانه است».
وقتي راوي داخل خانه شد، ديد كه پدرش خيلي بيتفاوت در اتاق خواب دراز كشيده است.
پسر كوچك به او گفت: «پدر، مدير بانك آمده تا شما را ببيند».
پدر راوي در بانك اشتباهاً پول اضافي برداشت كرده بود و نميخواست مدير را ببيند.
او با صداي آهسته به پسرش گفت: «برو و به او بگو كه پدرم خانه نيست».
از يك طرف، راوي به پدرش قول داده بود كه هرگز دروغ نگويد و از طرفي پدرش از او ميخواست كه دروغ بگويد! پسر كوچك چه كار ميتوانست بكند؟
او نزد مدير بانك برگشت و گفت: «آقا، پدرم ميگه كه او در خانه نيست!»
منبع " کتاب غذای روح 2 با ترجمه دکتر آرام "
انتشارات تجسم خلاق
www.aram24.ir