از خودگذشتگی ژنرال
روزي خانمي كه با قطار سفر مي كرد، کمی دير به ايستگاه رسيد و در آخرين لحظه، سوار قطار شد.
او در يکی از کوپههای تقريباً خالی که تنها يک مرد چاق در آن بود، نشست.
مرد چاق شروع کرد به سيگارکشيدن و زن که از دود سيگار ناراحت میشد، برای اينکه ناراحتی خود را بروز دهد، مرتباً گلوی خود را صاف میکرد. زن گمان میکرد که با اين کار مرد سيگارش را کنار میگذارد؛ اما او سيگار روی سيگار روشن میکرد و هيچ توجهی به نالهها و شکوههای زن نمیکرد.
زن با عصبانيت به طرف مرد چاق رفت و فرياد زد: «مثل اينکه متوجه نيستی که اين يک کوپه اختصاصی نيست. اگر میخواهی سيگار بکشی، چرا بيرون از کوپه نمیروی؟ سيگار کشيدن تو مزاحم ديگر مسافران میشود!»
مرد چاق با تعجب به زن نگاه کرد و بدون آنکه حرفی بزند، سيگارش را از پنجره دور انداخت و شروع به روزنامه خواندن کرد. چند دقيقه بعد، کنترلچی وارد کوپه آنها شد. او با ديدن زن در آن کوپه به شدت تعجّب کرد و آهسته به زن گفت: «خانم قرار نيست شما اينجا باشيد، اين کوپه خصوصی جناب ژنرال است».
زن از جايش بلند شد و با سرافکندگی از کوپه خارج شد. ژنرال که نمیخواست شرمندگی او را ببيند، حتی يک نگاه هم به او نکرد!
منبع " کتاب غذای روح 2 با ترجمه دکتر آرام "
انتشارات تجسم خلاق
www.aram24.ir