بچه زديده شده
در آن زمان، سادهو واسوانی تنها 3 يا 4 سال داشت. يک بعدازظهر گرم و مرطوب، او بيرون از خانه خود ايستاده بود و به عابران نگاه میکرد. بيشتر مردم در خواب بعدازظهر بودند و محله بسيار خلوت بود.
ناگهان يک مرد قوی هيکل در مقابل واسوان کوچک ظاهر شد. قبل از اينکه او بفهمد که چه اتفاقی در پيش است، مرد غريبه پس گردنش را گرفت و او را به جای تنگ و تاريکی انداخت.
چند دقيقهای طول کشيد تا واسوانی کوچک متوجه شد که چه اتفاقی افتاده است. اکنون او زير لباس گشاد مرد غريبه بود و چنين با خدای خدا سخن میگفت: «خدايا به من کمک کن و مرا از اين جای تنگ و تاريک خلاص کن!»
رهگذراني که از آنجا میگذشتند، به برجستگی زير لباس مرد غريبه مشکوک شدند. با تلاش و تقلای کودک برای رهايي، شک آنها به آن مرد بيشتر شد. مرد غريبه که متوجه نگاههای مشکوک رهگذران شده بود، از ترس آنکه به جرم آدمربايی به زندان نيفتد، واسوان کوچک را جلوی در يک خانه رها کرد و به سرعت از محل دور شد.
سادهو واسوانی با اشاره به اين داستان میگويد: «ما در جهل و تاريکی به سر میبريم. بايد عاجزانه از خداوند بخواهيم که ما را از تاريکی به سوی نور و روشنايی هدايت کند!»
منبع " کتاب غذای روح 2 با ترجمه دکتر آرام "
انتشارات تجسم خلاق
www.aram24.ir