معبد و مغازه
عابد معروف سنت وادهورام ، دوران كودكي را در مغازه عمويش كار ميكرد. هر روز صبح، عموي او به معبدي كه همان نزديكي بود، ميرفت و به تعاليم استاد مذهبي گوش فرا ميداد؛ در همين حال از عموزاده خود ميخواست تا مغازه را اداره كند.
يك روز صبح، خريداري به مغازه آنها مراجعه كرد و از قيمت گندم، برنج و ديگر اجناس سوال كرد.
وادهورام با احترام به مشتري گفت: «آقا، اگر چند لحظه صبر كنيد، به معبدي كه همين چند قدمي است، ميروم و از عمويم ميخواهم تا بيايد و به شما كمك كند. من قيمت تمام اجناس را نميدانم».
وادهورام سريعاً به سمت معبد دويد. او در داخل معبد شنيد كه استاد مذهبي چنين ميگويد: «از تمامي مخلوقات تنها يك نور منعكس ميشود و آن نور الهي است؛ بنابراين، بايد همه مخلوقات را دوست داشته باشيد و به آنها عشق بورزيد!»
كلام استاد به دل وادهورام كوچك نشست.
پس از اينكه وادهورام عمويش را در جريان قرار داد، به مغازه برگشت. وقتي به مغازه رسيد، چشمش به گاوي افتاد كه سرش را داخل كيسه گندم كرده و گندمها را ميخورد. گاو به قدري با لذت گندمها را ميخورد كه گويي يك ميهماني انحصاري براي او ترتيب دادهاند.
ابتدا وادهورام خواست كه گاو را از محل دور كند؛ اما پس از آنكه سخنان استاد مذهبي را به خاطر آورد با خود گفت: «مگر اين گاو مخلوق خداوند نيست، پس چرا بايد با او نامهرباني كنم؟»
به اينترتيب، وادهورام به آرامي به گاو نزديك شد و شروع به نوازش آن كرد و گفت: «گاو عزيز، به مغازه ما خوش آمدي؛ هرچه ميخواهي بخور و لذت ببر!»
در همان لحظه، عموي وادهورام به مغازه برگشت. او نميتوانست آنچه را كه ميبيند، را باور كند. گاوي داشت گندمهاي اعلا و گران قيمت او را ميخورد و عموزادهاش در عوض دور كردن گاو، داشت آن را نوازش ميكرد.
عموي وادهورام با عصبانيت فرياد زد: «اي پسره احمق چه كار داري ميكني؟» و وادهورام كوچك گفت: «ولي، عموجان، همين چند لحظه پيش بود كه در معبد ميگفتند بايد به همه مخلوقات عشق بورزيد. مگر اين گاو مخلوق خداي مهربان نيست؟ چطور ميتوانم به او نامهرباني كنم و از اينجا دورش كنم؟»
عموي وادهورام عليرغم عصبانيتش شروع به خنده كرد و گفت: «پسرم آنچه ما در معبد ميشنويم، تنها در معبد معنا دارد، نه جاي ديگر!»
آيا بسياري از ما چنين فكر نميكنيم!
منبع " کتاب غذای روح 2 با ترجمه دکتر آرام "
انتشارات تجسم خلاق
www.aram24.ir