انسان کامل – سالم – از ديدگاه روانشناسي

انسان کامل – سالم – از ديدگاه روانشناسي
وقتي از روانشناسي بحث مي کنيم, مقصود روانشناسي يک علم است که خود را از فلسفه جدا مي داند درست است که دانشمندان پيشاهنگ روان شناسي در واقع فيلسوفان قديم بودند و از اين روي برخي براي ريشه يابي تاريخچه علمي روان شناسي به آرا» فلاسفه روي مي آورند , اما روان شناسي نوين و روان شناسي به عنوان يک علم اندکي بيش از صد سال سابقه دارد و تنها حدود صد سال اخير روان شناسان موضوع روان شناسي را تعريف کرده اند و شالوده ان را ريخته و استقلال آن را از فلسفه مورد تاييد قرار داده اند. بنابرتعريفي که اکنون از اصطلاح روان شناسي وجود دارد, آنان هرگز فلاسفه را روان شناس نمي شناسند و اگر در تاريخ روان شناسي به بررسي آرا» فلاسفه قديم مي پردازند, تنها تا آن حد که مستقيما به ايجاد روان شناسي علمي و نوين مربوط مي شود, نظر دارند. چون نمي توان انکار نمود که دانشمندان در گذشته مسائل مربوط به ماهيت نوع انسان را مورد بحث و بررسي قرار مي دادند و تاثير آن ها بر تحول روان شناسي به عنوان يک علم مستقل و عمدتا آزمايشي , محدود بوده است.

بنابراين وقتي ما در اين جا از روان شناسي صحبت مي کنيم, به آنچه که بعد از ” مکتب ساخت گرايي” بيان گرديده است, عنايت داريم آن گونه که اغلب صاحب نظران در تاريخچه روان شناسي , آغاز آن را حدود سال 1880 مي دانند و مکتب ساخت گرايي را نخستين مکتب رسمي روان شناسي جديد مي شمارند. اگرچه در اين که چه کسي و يا کساني بنيان گذاران اصلي و اوليه روان شناسي علمي هستند, وحدت نظر نيست ولي مي توان گفت که همگي بر اهميت نقش ” ويلهلم وونت” و تاسيس اولين آزمايشگاه روان شناسي توسط وي در سال 1879 که روان شناسي را در رديف ديگر علوم طبيعي قرار داد, اذعان دارند. نکته حائز اهميت آن است که زماني روان شناسي به عنوان يک علم آزمايشي تولد يافت که , تفکر اروپايي از افکار ” اثبات گرايي” و ” تجربه گرايي” و ” ماده گرايي ” لبريز بود. پر وا ضح است که روان شناسي متاثر از اين تفکرات و بنا شده بر انديشه هايي که در صدد فهم زيستي و در يافت مکانيسم هاي بدن انسان مي باشند, از تعريف انسان و پرداختن به آن به عنوان يک موضوع عاجز است و نمي تواند به انسان به عنوان موجودي با ابعاد وجودي متعدد و متنوع بپردازد . لذا اين مکتب , تنها به مطالعه بخشي از موضوع انسان خود را محدود ساخت و يا به نوعي گذرا از کنار آن عبور کرد و به جاي شناخت و مطالعه انسان با در نظر گرفتن تمام جوانب حياتي وي, به بررسي شکل گيري معلومات انسان و قانونمند ساختن قوانين حاکم بر شناخت انسان , اکتفا نمود. مکتب ساخت گرايي موضوع خود را تجربه بي واسطه در برابر تجربه با واسطه يعني مشاهده محتويات ذهن و تصاوير ذهني مربوط به تاثرات حواس انسان از محيط خارج قرار داد. هدف پيروان اين مکتب , تجربه فرايندهاي آگاهي به عناصر اصلي آن و کشف نوع پيوند بين اين عناصر و تعيين قوانين پيوند بين آنها بود، نه شناخت انسان به عنوان يک موضوع برخوردار از جنبه هاي متعدد که تمام ابعاد وي مد نظر باشد.
بعد از اين , ” مکتب کنش گرايي ” نيز به طور کلي روان شناسي را علم زندگي رواني و علم مطالعه پديده هاي رواني و شرايط ان معرفي نمود و به مطالعه زير ساخت هاي جسماني آگاهي و شناخت و ادراک آدمي پرداخت به بياني کلي و کامل تر در نظر اين مکاتب موضوع روان شناسي همانا آگاهي و بررسي شناخت انسان بود آن هم به روشي کمي و آزمايشي و با عنايت تام به فعل و انفعالات فيزيولوژيکي و فيزيکو – شيميايي آن و ديدي غالبا زيست شناختي . بنابراين تا اين دوران , روان شناسي کاملا از موضوعي به نام انسان که داراي پيچيدگي مخصوص به خود است و ابعاد متعدد و متنوع دارد, غافل بود. اگر بخواهيم خوشبينانه قضاوت کنيم بايد بگوييم آن ها انسان و استعداد هاي بالقوه او را ناديده مي گرفتند و ديگر جايي براي اين انديشه که آدمي را برخوردار از حصه اي غير مادي مي داند, در نظر نمي گرفتند. گويا آدم جز جسم و فرايند جسمي ذهن ديگر هيچ ندارد!
روانشناسي رفتار گرايي
با توصيف وضعيت مکتب رفتار گرايي که بر پايه تفکرات پوزيتويستي و ماترياليستي بنا نهاده شده و از مکتب کنش گرايي سخت متاثر گرديده , کاملا مشخص مي شود که اين مکتب قابل مقايسه با مکتب ملاصدرا رحمه الله نيست, زيرا با ناديده گرفتن بعد روحي و رواني انسان به شکل کامل و حتي فراموش نمودن بيش ترين جنبه هاي جسماني آدمي و محدود و منحصر ساختن مطالعه آدمي در رفتار عيني و مشهود و قابل اندازه گيري – محرک و پاسخ – و تفکر و هيجان , جايي براي مقايسه آن با افکار ملاصدرا باقي نمي گذارد و قابليت ارائه يک الگوي انساني را از خود سلب مي سازد.
روانشناسي تحليلي( روان تحليلي)
با ورود مکتب روان تحليلي ( روان کاوي ) نيروي دومي جهت پيشبرد روان شناسي علمي وارد ميدان شد که نقش مهم و قابل توجهي را نيز در اين قلمرو و ديگر قلمرو ها ايفا نمود. تفکر حاکم بر اين مکتب بيش تر افکار فرويد بود که به رد هر نوع تفکر متافيزيکي اصرار مي ورزيد و به مطالعه جهان از ديدگاه علمي سخت معتقد بود. همان علم گرايي و تاثير عميق اثبات گرايي و تعصب در اين که علم بايد هر نوع مساله متافيزيکي را روشن کند باعث شد تا فرويد با توجه به تز جبرگرايي خود نسبت به انسان ديدي زيستي منطبق با ديدگاه زيستي داروين اتخاذ کند . پيش از داروين از انسان به عنوان مجموعه اي جدا از ساير حيوانات ديگر نام برده مي شد که ويژگي عمده ان برخورداري از روح بود, در حالي که در دکترين تکاملي داروين, انسان به منزله بخشي از طبيعت و حيواني در بين حيوانات ديگر به حساب مي آيد. پذيرش اين ديدگاه بدين مفهوم است که مطالعه انسان در قالبي طبيعت گرايانه سير کند و انسان موضوع مطالعه علمي قرار بگيرد نه موجودي به مراتب پيچيده از ديگر حيوانات بي ترديد اين مبناي فکري و اين تصوير نه تنها مانع از ارائه الگوي برتر براي انسان مي گردد بلکه به معناي سقوط انسان در انديشه متفکران اين مکتب است. افزون بر اين مشاهده مي کنيم که پرداختن اين مکتب به انسان صرفا از ديدگاهي مادي است. اين مکتب که بر مبناي يک ديدگاه نظري در جهت شناخت انسان و شخصيت او شکل يافته بود اکنون بيش تر به عنوان يک روش درمان اختلالا ت رواني به کار مي رود به طوري که مي توان گفت روان کاوي از حيث هدف , موضوع, ماهيت و روش از مسير اصلي روان شناسي از همان آغاز انحراف گزيده بود و موضوع آن رفتار نابهنجار تلقي مي شد.
در واقع مکتب روان تحليلي نيز همان روال مکاتب قبلي را به شکلي ادامه داد و اين مکتب با اصالت دادن به مفهوم ناخودآگاه وارائه تلقي رمانتيک از انسان, از نگرش ماترياليستي و پوزيتويستي دست برنداشت. اين دو نيرو( مکاتب قبل و روان تحليلي) هردو , تفسيري ماترياليستي و بيولوژيکي از انسان و هستي ارائه مي کنند. هرچند که از نظر موضوع اختلاف دارند و مکاتب قبل رفتار محسوس را مطالعه مي کردند ولي متفکران اين مکتب نيز به مفهوم رمانتيک ناخودآگاه به عنوان مرتبه اي از نفس محدود شده بودند.
منبع :http://afarineshdaily.ir/

توسط aram

مدیر مجموعه تجسم خلاق

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *