هوش هیجانی چیست
اولین بار در دهه نود، روانشناسی به نام سالوی اصطلاح «هوش هیجانی» را برای بیان کیفیت و درک احساسات افراد، همدردی با احساسات دیگران و توانایی اداره مطلوب خلقوخو به کار برد. در حقیقت، این هوش مشتمل بر شناخت احساسات خویش و دیگران و استفاده از آن برای اتخاذ تصمیمهای مناسب در زندگی است؛ عاملی که هنگام شکست، در شخص انگیزه ایجاد میکند و به واسطه داشتن مهارتهای اجتماعی بالا، منجر به برقراری رابطه خوب با مردم میشود. نظریه «هوش هیجانی» دیدگاه جدیدی درباره پیشبینی عوامل مؤثر بر موفقیت و همچنین پیشگیری اولیه از اختلالات روانی فراهم میکند که تکمیلکننده علومشناختی، علوم اعصاب و رشد کودک است. گلمن اظهار میدارد: هوش شناختی در بهترین شرایط، تنها 20 درصد از موفقیتها را باعث میشود و 80 درصد از موفقیتها به عوامل دیگر وابستهاند و سرنوشت افراد در بسیاری از موقعیتها، در گرو مهارتهایی است که هوش هیجانی را تشکیل میدهند. هوش هیجانی پیشبینیکننده موفقیت افراد در زندگی و نحوه برخورد مناسب با استرسهاست.
درباره «هوش هیجانی» و سازه اندازهگیری آن، EQ (هوشبهر هیجانی) 1 زیاد نوشته میشود. نخستین بار، هوش هیجانی را دو روانشناس به نامهای پیتر سالوی (Peter Salovey) و جان مایر (John Mayer) در سال 1989 در مقالهای به همین نام، در مجله تخصصی تخیّل، شناخت و شخصیت2 به عنوان شکلی از هوشاجتماعی ارائه کردند. 3 از آن پس این واژه به قدریمشهور گشت که جامعه آمریکایی گویش4EQ را بهعنوان مفیدترین عبارت سال 1995 برگزید. اما هوش هیجانی چیست و به کدام جنبه از شخصیت مربوط میشود؟
سالوی و مایر در پی پاسخ این مسئله بودند که چرا برخی افراد باهوش نمیتوانند موفق باشند. آنان دریافتند که بسیاری از این افراد به خاطر فقدان حسّاسیت و مهارتهای میان فردی ـ که از مؤلّفههای اصلی هوش هیجانی است ـ دچار مشکل میشوند. 5
مفهوم «هوش هیجانی»، که عمرش به بیش از دو دهه نمیرسد، بر پایه دو مفهوم «هوش» و «هیجان» و ارتباط آن دو بنا شده است. سالوی و مایر اصطلاح «هوش هیجانی» را برای بیان کیفیت و درک احساسات افراد، همدردی با احساسات دیگران و توانایی اداره مطلوب خلقوخو به کار بردند. 6 در حقیقت، این هوش مشتملبر شناخت احساسات خویش و دیگران و استفاده از آن برای اتخاذ تصمیمهای مناسب در زندگی است؛ 7 عاملیاست که هنگام شکست، در شخص ایجاد انگیزه میکند و به واسطه داشتن مهارتهای اجتماعی بالا، منجر به برقراری رابطه خوب با مردم میشود. نظریه «هوش هیجانی» دیدگاه جدیدی درباره پیشبینی عوامل مؤثر بر
موفقیت و همچنین پیشگیری اولیه از اختلالات روانی فراهم میکند که تکمیلکننده علوم شناختی، علوم اعصاب و رشد کودک است.
گلمن (Daniel Goleman) از مؤلّفان هوش هیجانی، در مصاحبهای اظهار میدارد که «هوش شناختی» در بهترین شرایط، تنها عامل 20 درصد از موفقیتهای زندگی است. 80 درصد موفقیتها به عوامل دیگر وابسته است و سرنوشت افراد در بسیاری از موقعیتها، در گرو مهارتهایی است که هوش هیجانی را تشکیل میدهند. هوش هیجانی بهترین پیشبینیکننده موفقیت افراد در زندگی و نحوه برخورد مناسب با استرسهاست. 8هوش هیجانی با توانایی درک خود و دیگران (خودشناسی و دیگرشناسی)، ارتباط با مردم و سازگاری فرد با محیط پیرامون خویش، پیوند دارد. به عبارت دیگر، هوش غیرشناختی پیشبینی موفقیتهای فرد را میسّر میکند و سنجش و اندازهگیری آن به منزله اندازهگیری و سنجش تواناییهای شخص برای سازگاری با شرایط زندگی و ادامه حیات در جهان است. با وجود شهرت سریع این مفهوم، تحقیقات تجربی در این زمینه، تازه در آغاز راه خود است. 9
برای روشن شدن این مفهوم و جایگاه آن، ابتدا دو مفهوم «هوش» و «هیجان» ذکر میشوند. پس از بیان تاریخچه هوش غیرشناختی، تعاریف و الگوهای هوش هیجانی تبیین و در پایان،، به کاربردهای آن اشاره میشود.
هوش چیست؟
با وجود اینکه آزمونهای بیشماری برای اندازهگیری هوش ساخته شده است، هنوز ماهیت هوش یا حتی آنچه این آزمونها اندازه میگیرند کاملاً روشن نیست. کوششهای بسیاری برای حل این ابهامها صورت گرفته؛ کوششهایی که رویکردشان به این مسئله و نتیجه کوششی که هر یک از این رویکردها دارند، متفاوت است. رویکرد دیرینهای که برای روشن ساختن معنای یک مفهوم10 وجود دارد عبارت است از: بررسی آراءکارشناسان درباره تعریف آن مفهوم. درباره هوش، میتوان به آراء ذیل اشاره کرد:
1. توانایی ادامه دادن تفکر انتزاعی؛
2. داشتن استعداد یادگیری برای انطباق فرد با محیط؛
3. توانایی وفق دادن خود با شرایط کمابیش جدید در زندگی؛
4. سازوکاری زیستی که به وسیله آن، تأثیرات پیچیده محرّکها یکجا جمع شده، تأثیر نسبتا واحدی بر رفتار، ارائه میگردد؛
5. توانایی به دست آوردن توانایی؛
6. توانایی آموختن یا بهره بردن از تجربه؛
7. مجموعه قابلیتهای فرد برای فعالیت هدفمند، تفکر منطقی و برخورد کارآمد با محیط؛
8. سرانجام، ادوین بورینگ (Edwin Boring) هوش را به «آنچهآزمون هوشاندازه میگیرد»، تعریف نمود. 11
از میان تعاریف بسیار ارائه شده درباره هوش، این تعریف از همه معقولتر به نظر میرسد:
هوش توانایی یادگیری و کاربرد مهارتهای لازم برای سازگاری با نیازهای فرهنگ و محیط فرد است. 12
هوشبهر و موفقیت
بدون شک، تاکنون زیاد از خود پرسیدهایم: چرا افرادی وجود دارند که از هوش کافی برخوردارند، ولی انسانهای موفقی نیستند؛ در واقع، این همان سؤالی بود که پیتر سالوی و جان مایر کار خود را با آن آغاز کردند. 13 آیا ممکن نیست که از مطالعه جنبههای مهمیاز هوش غافل مانده باشیم؟
رفتار انسان به گونهای کلی، نتیجه امیال، عواطف و اندیشههای اوست. اگر این عناصر با هم موافق بوده و همکاری شایستهای داشته باشند، برای فرد خرسندی به بار میآورد و اگر یکی از آنها از حدّ خود خارج شود، تزلزل و مشکلات شخصیتی فرد آغاز میشود. اصولاً هرگونه زشتی، حاکی از عدم وجود نظام و هماهنگی میان انسان و طبیعت، انسان با انسان دیگر و یا انسان با خودش است. از اینروست که حکیم بزرگی مانند افلاطون، فضیلت را در هماهنگی در عمل میبیند.
اکنون که در آغاز قرن جدید هستیم، دیگر مانند سابق، به هوش در رابطه آن با پیشرفت تحصیلی نگاه نمیشود. نظریههای جدیدی درباره هوش ارائه شده و به تدریج، جایگزین نظریههای سنّتی میشوند. گرچه دانشآموزان هنوز در مرکز توجه قرار دارند، اما نه تنها قوّه استدلال آنها، بلکه میزان خلّاقیت، هیجانها و مهارتهای بین فردی آنها نیز مورد بررسی قرار میگیرد. 14
هیجان
صدها گونه هیجان وجود دارند که برای بسیاری از آنها نامی نداریم؛ اما همه آنها را میتوانیم ذیل چند دسته کلی (تحت عنوان «هیجانات اصلی») گردآوریم: شادی، تعجب، غم، خشم، نفرت، ترس و مانند آنه15 اما بهراستی، «هیجان» چیست؟
هیجان نیز مانند هوش، اصطلاحی است که اتفاق نظری در تعریفش وجود ندارد. از نظر تاریخی، این اصطلاح تعریفناپذیری سماجتآمیز خود را حفظ کرده است. در واقع، هیچ اصطلاحی در روانشناسی و روانپزشکی نیست که وسعت کاربرد و تعریفناپذیری آن اینچنین هماهنگ باشد. 16
در تعریف «هیجان» آورده است:
1. هیجان یک واکنش عاطفی است با شدت زیاد که تابع مراکز دیانسفالیک17 است و معمولاً شامل تظاهرات نباتی است. در شادی، اندوه، ترس، خشم، تنفّر و غیره میتوان شاهد تظاهرات هیجان بود.
2. هیجان معرّف حالت خاصی از ارگانیزم است که در شرایط کاملاً معیّنی (اصطلاحا در یک موقعیت هیجانی) به وقوع میپیوندد و با یک تجربه فاعلی و تظاهرات بدنی و احشایی همراه است. 18
آقای خداپناهی نیز تعریف «هیجان» و فرق آن با انگیزش را چنین بیان میکند: هیجان به عنوان مجموعهای از تعامل بین عوامل فاعلی و عینی مرتبط با نظام عصبی هورمونی تلقّی میگردد که با جلوههای عاطفی، تغییرات زیستی و شناختی همراه است و در برخی زمینهها، از انگیزش متمایز است. مهمترین مبنا برای تمییز آنها این است که معمولاً هیجانها به واسطه محرّکهای بیرونی برانگیخته میشوند و با جلوههای عاطفی و هیجانی همراهند، در حالی که انگیزهها بیشتر تحت تأثیر محرّکهای درونی قرار دارند و با فعالیتهای هدفدار مشخص میشوند. 19
داماسیو (Antonio R. Damasio) نیز در فرق بین هیجان20 و احساس21 میگوید: «هیجان» به نتایجدرونی پردازش شیءِ هیجانزا اشاره دارد، و «احساس» به تجربه شخصی درونی که به وسیله رخدادی هیجانی ایجاد میشود. 22 نیز گفته شده است که تفاوت این دودر این است که:
هیجانها تجارب پرزوری هستند و از این نظر، با احساسات تفاوت دارند. 23
به هر روی، به دلیل آنکه در پژوهشهای مربوط به هیجان، کمابیش صرفنظر از هر رویکرد نظری که اساس آن بوده، وجود این شش عامل مورد تأیید قرار گرفته و میتوان آنها را عناصر ضروری هیجان، به ویژه هیجانات شدید، دانست:
1. تجربه ذهنی هیجان؛
2. پاسخهای جسمی درونی، به ویژه آنها که با دستگاه عصبی خودمختار ارتباط دارند؛
3. شناختهای شخصی درباره هیجان و موقعیتهای مرتبط با آن؛
4. جلوههای چهره؛
5. واکنشهای شخص به هیجان؛
6. گرایش به اعمال معیّن. 24
پیشینه مطالعه هوش غیر شناختی
فلاسفه در تعریف «هوش» بر اندیشههای مجرّد، زیستشناسان بر قدرت سازش و بقا، متخصصان تعلیم و تربیت بر توانایی یادگیری، و روانشناسان عمدتا بر قدرت سازگاری فرد در محیط یا توانایی درک و استدلال تأکید دارند.
زمانی که روانشناسان درباره مسائل هوش، تفکر و نوشتن را آغاز کردند، مرکز توجهشان جنبههای شناختی مانند حافظه و حل مسئله بود. اما پژوهشگرانی بودند که در همان زمان، خاطرنشان ساختند که جنبههای غیر شناختی نیز در این زمینه مهم هستند.
روانشناسان تربیتی «هوش» را نوعی استعداد تحصیل که سبب موفقیت تحصیلی میشود، میدانند. اما نظریهپردازان تحلیلی، هوش را توانایی استفاده از پدیدههای رمزی و یا قدرت و رفتار مؤثر و یا سازگاری با موقعیتهای جدید و تازه و با تشخیص حالات و کیفیت عوامل محیطی میدانند. در وهله نخست دیوید وکسلر (David Wechsler) هوش را به عنوان ظرفیت گنجایش کلی هر فرد برای رفتار هدفمند میداند تا بتواند منطقی فکر کرده، به گونهای مؤثر، با محیط خود کنار بیاید. شاید بهترین تعریف تحلیلی «هوش» به وسیله وکسلر پیشنهاد شده باشد25 که بیان میکند:
هوش یعنی: تفکر منطقی، فعالیت هدفمند و برخورد کارا با محیط. 26
در تعریفی کاربردی، میتوان گفت: هوش پدیدهای است که از طریق آزمونهای هوشی سنجیده میشود. 27
در همان دوران نخست، وکسلر به عناصر «غیر عقلانی» به خوبی عناصر عقلانی اشاره داشت که منظورش از آنها جنبههای عاطفی، شخصی و عوامل اجتماعی بود. چندی بعد وکسلر به این نکته اشاره نمود که تواناییهای غیرعقلانی برای پیشبینی میزان توانایی فرد در کامیاب شدن در زندگیاش نقش اساسی دارد.
«هوش کلی» عبارت است از: توانایی مواجهه آگاهانه و فعّال با موقعیتهای تازه یا نسبتا تازهای که فرد باید با آنها روبه رو شود. اما هوش به عنوان یک استعداد کلی، سازگاری است که باید آن را در موقعیتهای عینی و ملموس و عملی و در دنیای اجتماعی دید.
وکسلر تنها پژوهشگری نیست که جنبههای غیرشناختی هوش را برای انطباق و پیشرفت مهم میداند. ثرندایک (E. L Thorndike) مثال بارز دیگری از این دسته است که در اواخر دهه سی، درباره «هوش اجتماعی» مقاله مینوشت.28 برای سازگار شدن، از نظرثرندایک باید به عواملی مانند سطح دشواری نسبی مطالبی که باید حل شوند، گستردگی (تعداد تنوّع مسائلی که فرد میتواند حل کند)، و سرعت سازگاری یا سرعت حل مسائل توجه کرد؛ مثلاً، کاملاً بارز است که برای افراد بیحوصلهیاکند، زمانلازم برای حل مسئله، اهمیتی ندارد.
ثرندایک29 در طرح خود، هوش را به سه دسته«هوش اجتماعی» (توانایی درک اشخاص و ایجاد رابطه با آنها)، «هوش عینی» (توانایی درک اشیا و کارکردن با آنها) و «هوش انتزاعی» (توانایی در نشانههای کلامی و ریاضی و کار کردن با آنها) تقسیم کرد. 30 او اعتقاد داشت: «هوش اجتماعی» آداب و سنن و قوانین حقوق جزایی را زیر پوشش خود قرار میدهد؛ «هوش عینی» یا ملموس در رابطه با اشیا و پدیدههای مادی فعّال میشود؛ و «هوش انتزاعی» به ما اجازه میدهد تا از نمادها و زبان علامتی کمک گرفته، به تفکر و استدلال بپردازیم.
گیلفورد (Gilford) 31 در سال 1964 الگوی مکعبشکلی برای هوش پیشنهاد کرد. 32 در این الگو، برایهوش سه بعد فراینده33 یا عملیات ذهنی، 34محتوا، 35 و فراوردهه36 در نظر گرفته شده است. مهمترین دستاورد گیلفورد در الگوی «ساختار عقل»، ارائه مفهوم «تولید واگرا» است. هدف اصلی این مفهوم مطالعه استدلال، آفرینندگی و مسئلهگشایی است. 37
در دهههای 1940 و 1950 کوششهای زیادی صورت گرفت تا بلکه رابطهای اساسی بین پیشرفت تحصیلی و شخصیت پیدا شود، اما این تلاشها پیشرفت چندانی دربر نداشت. در سال 1968 کتل (Raymond Cattell) و بوچر (Butcher) سعی داشتند تا هم پیشرفت تحصیلی در مدرسه و هم خلّاقیت را از طریق توانایی، شخصیت و انگیزه افراد پیشبینی کنند، آنها موفق شدند تا اهمیت شخصیت را ـ حتی در پیشرفت دانشگاهی نیز ـ نشان دهند.
در سال 1972 بارتون (Barton)، دایلمن و کتل مطالعه دیگری را به منظور تعیین رابطه دقیق متغیّرهای توانایی و شخصیت در پیشبینی پیشرفت تحصیلی دانشجویان انجام دادند. نتیجه مهمی که به آن دست یافتند این بود که IQ به همراه عوامل شخصیتی، که آنها آن را با «وجدان بودن» نامیدند، پیشرفت تحصیلی را در تمام زمینهها پیشبینی میکرد. چیزی را که آنها تحت عنوان شخصیت اندازه گرفتند، غیر صمیمی یا محتاط بودن در برابر صمیمیت یا خونگرم بودن از نظر هیجانی؛ بیثبات بودن در برابر پایدار بودن؛ تودار یا خوددار بودن در برابر هیجانی بودن؛ مطیع در برابر سلطهطلب بودن؛ باوجدان یا کم وجدان بودن؛ خجالتی یا اجتماعی بودن؛ زرنگ و سختگیر بودن در برابر سادگی و سهلگیر بودن؛ خشن و بیاحساس بودن در برابر رقیقالقلب و حسّاس بودن؛ خوشرویی در برابر خشک بودن؛ وابسته به گروه یا خودبسنده و بینیاز از غیر بودن؛ بیکنترل بودن در برابر کنترل شده؛ و آرام بودن در برابر عصبی بودن است. به راحتی، میتوان فهمید که بیشتر این عوامل همان مؤلّفههای اساسی هوش هیجانی هستند. 38
متأسفانه کار این پیشگامان اولیه تا سال 1983 وقتی که هاوارد گاردنر (Howard Gardner) 39 درباره«هوش چندگانه» مطالبی نوشت، به صورت بارزی نادیده گرفته شد یا به دست فراموشی سپرده شد. 40 گاردنرخاطرنشان ساخت که هوشهای میان فردی و درون فردی به همان اندازه شکل کلی که به وسیله IQ یا آزمونهای مربوط به آن سنجیده میشوند؛ اهمیت دارند. 41 گلمن معتقد است: گاردنر در زنده کردننظریههای «هوش هیجانی» نقش اساسی داشت و الگوی «هوش چندگانه» او در برگیرنده جنبههای گوناگون هوش جمعی، هوش میان فردی و هوش درون فردی است. 42
منبع :ebarzkar.blogfa