شما ثروتمند هستيد!
درويشي در يك خيابان شلوغ راه ميرفت كه چشمش به پسر بچهاي ميافتد كه در حال گدايي است.
او به هريك از عابران ميگفت: «به نام خداوند، چيزي به من بدهيد! مقداري نان يا كمي پول به من بدهيد! پدر و مادرم نابينا هستند. به نام خدا به ما كمك كنيد!»
درويش به پسر بچه گدا گفت: «پسرم، تو هيچ نيازي به گدايي نداري؛ چون ثروت هنگفتي داري؟»
پسر بچه با تعجب پرسيد: «پدر و مادر من نابينا هستند و ما با صدقه زندگي ميكنيم. پس چگونه ثروتمندم؟»
درويش لبخند زد و گفت: «من براي هر دست و پاي تو پنج هزار روپيه ميدهم».
آن پسر، هرسناك پرسيد: «چطور ميتوانم دست و پايم را به شما بدهم؟»
درويش ادامه داد: «اگر هريك از آنها را ببري و به من بدهي، در مقابل تمام آنها بيست هزار روپيه به تو ميدهم؛ ضمناً براي چشمهايت نيز ده هزار روپيه پرداخت ميكنم».
پسر با ناراحتي گفت: «چقدر شما بيرحم هستيد! ميخواهيد من بيدست و پا و نابينا باشم؟»
درويش پاسخ داد: «پسر عزيزم، خداوند به تو اعضاي ارزشمندي عطا كرده؛ اما تو از آنها استفاده نميكني! وقتي ميتواني كار كني، چرا گدايي ميكني؟ تو اين ثروت و رحمت خداوند را هدر ميدهي!»
سخنان درويش بر دل آن پسر بچه گدا نشست. او بلافاصله پولهايي كه از راه گدايي جمع كرده بود، را بيرون ريخت و قول داد كه هرگز گدايي نكند.
منبع " کتاب غذای روح ۲ با ترجمه دکتر آرام "
انتشارات تجسم خلاق
www.aram24.ir