آيا هر دوي ما بايد بيدار باشيم؟
شبي تاريكي و ابري بود. صداهاي عجيب و غريب و وحشتانگيز از گوشه و كنار جنگل به گوش ميرسيد. هر صداي خش خش، لرزه بر اندام مسافري ميانداخت كه تنها به جنگلي انبوه و پر از حيوانات درنده گام نهاده بود.
به او گفته بودند كه بدون فوت وقت از جنگل عبور كند و هرگز در آن به خواب نرود؛ چون طعمه حيوانات درنده خواهدشد.
مسافر دويد و دويد تا اينكه خسته و كوفته شد و او احساس ميكرد، قادر نيست كه حتي يك قدم ديگر بردارد؛ بنابراين، خسته و درمانده دست به دعا برداشت: «پروردگارا! ديگر نميتوانم بيدار بمانم. تو هميشه بيداري. آيا لازم است كه هر دوي ما بيدار باشيم؟»
مسافر اين جملات را با خداوند گفت و به خواب عميقي فرو رفت.
فرداي آن روز، وقتي مسافر از خواب بيدار شد، ديد كه مردي اسلحه به دست در كنار او ايستاده.
مسافر با تعجب پرسيد: «شما كه هستيد كه در اين گوشه تاريك جنگل با اسلحه در كنار من ايستادهايد».
غريبه پاسخ داد: «شب گذشته، من داشتم از جنگل ميگذشتم كه ديدم شما در خواب عميقي فرو رفتهايد. با خود گفتم كه شايد شما از خطرات جنگل آگاه نيستيد. اين بود كه تصميم گرفتم در كنار شما بمانم و از شما مراقبت كنم تا از خواب بيدار شويد».
مسافر گفت: «خدايا شكرت! همانا كه تو در همه حال حافظ و نگهدار بندگانت هستي!»
منبع " کتاب غذای روح ۲ با ترجمه دکتر آرام "
انتشارات تجسم خلاق
www.aram24.ir